هیولا.. (بخش چهارم).. شبی مثل تمام شب‌ها خوابیدیم، و صبح زیبا دیگر بیدار نشد

هیولا

(بخش چهارم)

شبی مثلِ تمامِ شب‌ها خوابیدیم، و صبح زیبا دیگر بیدار نشد. دکترها گفتند در خواب سکته کرده. نمی‌خواهم درباره‌ی مرگِ همسرم، روزهای بعد از آن، و احساساتِ چندگانه و غریبی که داشتم زیاد چیزی بنویسم. همان‌طور که گفتم من نویسنده نیستم، و شک دارم حتی اگر نویسنده‌ی کارکشته‌ای بودم هم می‌توانستم آن حالات روانی، آن بُهتِ عمیق، آن سرگشتگی، آن یأس و پوچیِ نزدیک به جنون را درست توصیف کنم. فقط همین‌قدر می‌دانم تا مدتی در حالتی بینِ مرگ و زندگی سرگردان بودم، و چیزی جز یک تاریکیِ بی‌انتها درونم احساس نمی‌کردم. چهار پنج روز بعد از خاک‌سپاری، زنگِ خانه را زدند. خیلی از هنرجوها برای مراسم آمده بودند، و خیلی‌ هم بعد از مراسم برای سرسلامتی می‌آمدند. در را که باز کردم، بغچه‌ی سیاه خودش را توی بغلم انداخت. من را محکم گرفته بود و می‌لرزید. او را به خانه بردم. در همان اتاقی نشستیم که همیشه با زیبا و او تمرین می‌کردیم.
گفت: «ببخشید که زودتر نتونستم بیام».
صدایش خفه و گرفته بود. گفتم: «زیبا دوستت داشت».
«بابت ویلون شرمنده».
«نباید از اول قبولت می‌کردم».
صدای هق‌هقش بلند شد. اول آرام بود، بعد ضحه می‌زد. نمی‌دانستم باید چه‌کار کنم. تازه یادم افتاد که جلوی در، من را بغل کرده بود! یعنی باید مثلِ کودکی او را بغل می‌کردم تا آرام شود؟ گفتم: «زیبا اگه بود ناراحت می‌شد ببینه این‌طوری می‌کنی».
صدای گریه‌اش قطع شد. گفت: «دیگه نمی‌تونستم تحمل کنم. بابا می‌گه خاله زیبا جاش تو آتیش جهنمه. می‌گه بهتر که مُرد و بیشتر گناه نکرد. می‌گه...»
باز زد زیر گریه و با بغض داد ادامه داد: «ازش متنفرم».
حس کردم قلبم فشرده، و تاریکیِ درونم متراکم‌تر شد. هیولا داشت رشد می‌کرد و من را از درون می‌خورد. مشت‌های گره‌کرده‌ام می‌لرزیدند. چیزی نگفتم. از اتاق بیرون رفتم. از صدای بسته‌ شدنِ درِ حیاط فهمیدم رفته است. در خانه راه می‌رفتم. دلم می‌خواست چیزی را نابود کنم، بشکنم، خُرد کنم، بکوبم، لِه کنم، بُکُشم...
ویولنی برداشتم. محکم ایستادم. پاهایم را کمی باز گذاشتم. ساز را بینِ چانه و شانه‌ام گرفتم. دست‌هایم هنوز می‌لرزیدند. چشم‌هایم را بستم...
در این چند روز دستم به ساز نخورده بود - اتفاقی که در پنجاه سالِ گذشته سابقه نداشت. چیزی درونم داشت فوران می‌کرد. باید بیرونش می‌ریختم. آرشه را بالا آوردم و روی سیم‌های بم کشیدم. اولین نُت‌ها، نُت‌های بعدی را از عمقِ تیرگی‌های وجودم بیرون کشیدند. نُت بعد از نُت، میزان بعد از میزان... بداهه و دیوانه‌وار می‌نواختم، بدونِ این‌که فکرم کار کُنَد. اگر هزار سال دیگر هم زنده بمانم گمان نمی‌کنم بتوانم چنان قطعه‌ای را دوباره اجرا کنم. آرشه و انگشتانم نبودند که روی ساز حرکت می‌کردند، روحم بود. وجودم بود. هستی‌ام بود. خدایم بود. نمی‌دانم اسمش چیست، اما همان چیزی بود که همیشه می‌دانستم هست و نمی‌دانستم چیست. چیزی بود بیرون از من، یا بهتر بگویم من درونِ آن شناور بودم. چیزی که کنترلم می‌کرد و دست‌هایم را حرکت می‌داد. حضورش چنان نزدیک و ملموس بود که با وجودِ مدهوشی، هوشیارانه درکش می‌کردم.
بعد واقعاً از هوش رفتم. روی دو زانو پایین آمدم و ساز از دستم افتاد. به حالتِ سجده سرم را روی زمین گذاشته و خودم را بغل کردم. مثلِ جنینی روی زمین افتادم. آخرین چیزی که فهمیدم این بود که برای اولین مرتبه بعد از مرگِ زیبا، دارم گریه می‌کنم.
کمی بعد از مرگِ زیبا، هاسکی هم تنهایم گذاشت. تا یک هفته، روزها از لانه‌اش بیرون نمی‌آمد و هر شب زوزه‌ می‌کشید. وجودش را پاک فراموش کرده بودم. حتی حوصله نداشتم آب و غذایش را بدهم. بیشترِ روز را یا در اتاق و روی تخت بودم، یا می‌رفتم گورستان. فردای روزی که دخترِ همسایه آمد، هاسکی مُرد.
در لانه‌اش افتاده و بدنش خشک شده بود. گفتم حتماً حیوان از دوریِ صاحبش دق‌مرگ شده. جسدش را در ماشین گذاشتم و بردم در بیابان‌های بیرونِ شهر، جایی خلوت خاکش کردم. گاهی فکر می‌کردم اگر هاسکی نمی‌مُرد شاید از خانه بیرونش می‌کردم، یا می‌فروختمش. تحملِ وجودش را بدونِ زیبا نداشتم. اگر همسرم بود می‌گفت «باز داری حسودی می‌کنی».
کم‌کم به خودم آمدم و دوباره زندگی را شروع کردم. دست‌ودلم به اجرا نمی‌رفت، ولی چندتایی هنرجوی سطحِ بالا که همیشه پی‌گیر و در تماس بودند را گل‌چین کردم، و هفته‌ای سه روز برایشان کلاس خصوصی گذاشتم.
نبودنِ زیبا چیزی نبود که بشود به آن عادت کرد، اما چاره‌ای هم نبود. گاهی بی‌اختیار صدایش می‌کردم یا در خانه دنبالش می‌گشتم. مثلِ کسی بودم که پایش را قطع کرده باشند، ولی او هنوز حس کند آن پای قطع شده می‌خارد یا مورمور می‌شود.
دختر همسایه را تا اواسطِ زمستان ندیدم، همان وقتی که پدرش را کُشتم.

ادامه دارد...

#م_سرخوش
@mohsensarkhosh_khatkhatiii