رؤیاهایم را می‌فروشم. (بخش دوم).. نویسنده:

رؤیاهایم را می‌فروشم
(بخش دوم)

نویسنده: #گابریل_گارسیا_مارکز
برگردان: احمد گلشیری

در واقع همين تنها حرفه‌ی او بود. او فرزند سوم از يازده فرزندِ مغازه‌دارِ مرفهی در «کالداس» سابق بود، و همين‌که زبان باز کرد، اين عادتِ زيبا را در خانواده‌اش تعميم داد که همه، پيش از صبحانه، خواب‌های‌شان را تعريف کنند؛ يعنی وقتی که کيفيتِ الهام‌بخشی در انسان به ناب‌ترين شکلی در حالِ پاگرفتن است. در هفت سالگی خواب ديد که يکی از برادرهايش را سيلاب برده. مادرش، صرفاً از روی خرافه‌پرستی قدغن کرد که پسرش در آبگیر شنا کند، با اين که او عاشقِ اين کار بود. اما فروفريدا از قبل به شيوه‌ی خود پيش‌بينی‌اش را اعلام کرده بود.
گفته بود: «معنیِ اين خواب اين نيست که داداش غرق می‌شه، بلکه منظور اينه که نبايد لب به شيريني بزنه!»
تعبيرِ خوابِ او برای پسرِ پنج ساله ظاهراً روسياهی به دنبال داشت؛ چون او نمی‌توانست روزهای يک‌شنبه را بدون قاقالی‌لی به شب برساند. مادر که به استعداد غيب‌گویی دخترش اطمينان داست اخطار را جدي گرفت. اما در اولين لحظه‌ای که از پسر غافل ماند او با يک تکه شيرينی کارامل که پنهانی مشغول خوردنش بود خفه شد و راهی برای نجاتش نبود.
فروفريدا گمان نمی‌کرد که از راه استعدادش بتواند زندگی کند تا اين که زمستان‌های طاقت‌فرسای وين عرصه را بر او تنگ کرد. آن‌وقت بود که او در اولين خانه‌ای که علاقه پيدا کرد زندگی کند به دنبال کار بر‌‌آمد، و وقتی از او پرسيدند چه کاری از دستش برمی‌آيد فقط اين جمله را به زبان آورد: «من خواب می‌بينم».
به تنها کاری که نياز داشت توضيحی مختصر برای خانمِ خانه بود. با دستمزدی که تنها مخارج جزئیِ او را برمی‌آورد استخدام شد، اما يک اتاقِ قشنگ و سه وعده غذا در اختيار داشت. به‌خصوص صبحانه، که خانواده می‌نشستند تا از آينده‌ی نزديکِ تک‌تک اعضا خبر پيدا کنند. پدر کارشناس امور مالی بود، مادر زن شادی بود و به موسيقیِ مجلسی عشق می‌ورزيد، و دو بچه‌ی يازده و نه ساله. آن‌ها همه مذهبی بودند و به خرافات تمايل داشتند و با علاقه به گفته‌های فروفريدا دل می‌دادند که تنها وظيفه‌اش کشف سرنوشت روزانه‌ی‌ خانواده از طريق رؤياهاشان بود.
فروفريدا براي مدت طولانی، به‌خصوص در طول سال‌های جنگ که واقعيت شرارت‌بارتر از کابوس بود، کارش را به‌ خوبی انجام می‌داد. او بود که سرِ صبحانه تصميم می‌گرفت هر کس در روز دست به چه کاری بزند و چگونه بزند، تا اين که پيش‌گويی‌هايش به‌صورتِ قدرت مطلق خانه در‌آمد. سلطه‌اش بر خانواده بی‌چون‌وچرا بود. جزئی‌ترين آه به اجازه‌ی او از دهان برمی‌آمد. اربابِ خانه در همان وقت‌هايی که من در وين بودم در گذشت، و اين بزرگواری را نشان داد که قسمتی از دارایی‌اش را برای آن زن به‌جا گذاشت به اين شرط که فروفريدا به ديدنِ خواب‌هايش برای خانواده ادامه بدهد تا به انتها برسند.
من برای مدتی بيش‌از يک ماه در وين ماندگار شدم و در شرايط طاقت‌فرسای دانشجويانِ ديگر سهيم بودم و به انتظارِ پولی لحظه‌شماری می‌کردم که هيچ‌وقت به دستم نرسيد. ديدارهای فروفريدا که با دست‌ودلبازی توأم بود، با آن غذاهای بخورونمير، برای ما جشن به‌حساب می‌آمد. يک شب که آبجو مرا به وجد آورده بود، در گوشِ من با قاطعيت زمزمه کرد: «فقط اومدم بهت بگم که ديشب خواب‌ِ تو رو ديدم. بايد فوری از اين‌جا بری و تا پنج سال اين طرفا پيدات نشه».
جای درنگ باقی نگذاشت. گفته‌اش با چنان قاطعيتی همراه بود که من همان شب سوار آخرين قطارِ رم شدم.
گفته‌اش آ‌ن‌قدر بر من تأثير گذاشت که از آن وقت به بعد خود را آدمی دانسته‌ام که از فاجعه‌ای که قرار بوده دامن‌گيرش شود جان به‌ در برده و هنوز که هنوز است پايم به وين نرسيده.
پيش‌از آن واقعه‌ی ناگوارِ هاوانا، فروفريدا را يک‌بار تصادفی ديدم که برايم راز‌آميز بود. اين اتفاق روزی پيش آمد که پابلونرودا در طولِ سفری دورودراز، برای اقامتِ موقت، برای اولين‌بار از هنگامِ جنگ داخلس، پا به اسپانيا گذاشت. نرودا يک روز صبح را به قصدِ شکارِ کتاب‌های نابِ دستِ دوم با ما گذراند. در «پورتر» يک جلد کتاب قديمیِ از ريخت افتاده را که شيرازه‌اش از هم پاشيده بود خريد، و در اِزايش قيمتی پرداخت که دو برابرِ حقوقِ ماهانه‌اش در سفارتخانه‌ی «رانگون» می‌شد. لابه‌لای جمعيت مثل فيل معلولی حرکت می‌کرد و هر چيزي را که می‌ديد با کنجکاویِ بچگانه‌ای دنبالِ طرز کارش بود. دنيا در نظرش اسباب‌بازیِ کوکیِ گنده‌ای می‌آمد که زندگی از آن ساخته می‌شد.

ادامه دارد...
@mohsensarkhosh_khatkhatiii