اینجا تلاشهای ادبیام (شامل داستان کوتاه، داستانک، یادداشت، و پاراگرافهای منتخبِ کتابهایی که میخوانم) را به اشتراک میگذارم. گاهی هم موسیقیای که به دلم مینشیند. همراهیِ شما نعمتی است که شاید باور نکنید چهاندازه برایم عزیز است. @mohsensarkhosh
چیزهایی که عوض نمیشوند.. مادرش از من متنفر است. فکر میکند آمدهام زندگی دخترش را تباه کنم
چیزهایی که عوض نمیشوند
مادرش از من متنفر است. فکر میکند آمدهام زندگیِ دخترش را تباه کنم. ما هفتهای چند ساعت بیشتر همدیگر را نمیبینیم، اما همان را هم نمیتواند تحمل کند. وقتی من و دخترش را میبیند که دستِ هم را گرفتهایم و میگوییم و میخندیم، جوش میآورد. میگوید درست نیست دخترش با آدمِ سابقهدار و بدنامی مثلِ من در ارتباط باشد. از وقتی آزاد شدهام مدام تلاش میکنم به این زنِ لجباز بفهمانم که چهقدر دخترش را دوست دارم. نگرانیهای او را درک میکنم، ولی او هم باید بفهمد که من هیچوقت ممکن نیست باعثِ ناراحتی و آزارِ دخترش بشوم. امروز دوباره مادرش به من پرخاش کرد. البته اشتباه از خودم بود. نباید واردِ خانهشان میشدم. وقتی از پارک برگشتیم و زنگِ درِ خانه را زدم، دیدم کسی نیست. وسوسه شده بودم، خیلی دلم میخواست دوباره داخلِ خانه را ببینم. او کلید داشت. وارد شدیم. در این هشت سال تقریباً همهچیز عوض شده بود. او خوشحال بود و مدام بغلم میکرد. روی مبل کنار هم نشستیم و حرف زدیم. بعد سرش را روی سینهام گذاشت. موهای نرم و بورش را ناز کردم. پیشانی و گونههایش را بوسیدم. احساس میکردم درست همان جایی هستم که باید باشم. ناگهان در باز شد و مادرش آمد داخل. ما را که در آغوشِ هم دید، جیغوداد را شروع کرد. غافلگیر شده بودیم. میخواستم چیزی بگویم و از خودم دفاع کنم. هنوز دهانم را باز نکرده بودم که دخترش دست دورِ گردنم انداخت، خودش را در بغلم جمع کرد و گفت: «خیلی دوستت دارم بابایی».
مادرش ساکت شد. وقتی داشت به اتاق میرفت، دیدم قطرهای اشک روی گونهاش چکید.
#م_سرخوش
@mohsensarkhosh_khatkhatiii