آب زندگی. (بخش دوم).. نویسنده:

آبِ زندگی
(بخش دوم)

نویسنده: #صادق_هدایت

دیبک با دستش به طرفی اشاره کرد. حسنی دستپاچه شد، شمع از دستش ول شد و دوباره افتاد توی چاه. نگاه کرد دید دیبکه غیبش زده، مثل این‌که آب شد و به زمین فرو رفت.
حسنی توی تاریکی از همان راهی که دیبکه بهش نشان داده بود همین‌طور رفت. کله سحر رسید به یک شهری که کنار رودخانه بود. دید همه‌ی مردم آن‌جا کورند. پای رودخانه گرفت نشست، یک مشت آب به صورتش زد و یک مشت آب هم خورد. از یک‌نفر کور که نزدیکش بود پرسید: «عمو جان! این‌جا کجاس؟»
او جواب داد: «مگه نمی‌دونی؟ این‌جا کشور زرافشونه».
حسنی گفت: «محض رضای خدا، من غریبم از شهر دور دسی میام، راه به جایی ندارم. یه چیز خوراکی به من بده».
آن مرد جواب داد: «این‌جا به کسی چیز مفت نمی‌دن. یه مشت از ریگ این رودخونه بده تا نونت بدم».
حسنی دست کرد زیر ماسه‌ی رودخانه، دید همه‌ی خاک طلاست. ذوق کرد، یک مشت به آن مرد داد و نان گرفت و خورد و توی جیب‌هایش را هم پر از خاک طلا کرد و راهش را کشید و رفت طرف شهر. همین ‌که رسید، دید شهرِ بزرگی است، اما همه‌ی شهر مثل آغل گوسفند گنبدگنبد روی هم ساخته شده بود و مردمش چون کور بودند یا در شکافِ غارها و یا زیر این گنبدها زندگی می‌کردند و شب و روز برایشان یکسان بود و حتی یک دانه چراغ در تمام شهر روشن نمی‌شد. اعلان‌های دولتی و رساله‌ها با حروف برجسته روی مقوا چاپ می‌شد و همه‌ی مردم با قیافه‌های اخم‌آلودِ گرفته و لباس‌های کثیفِ بدقواره و چشم‌های ورم‌کرده، مثلِ کرم در هم می‌لولیدند. از یک نفر پرسید: «عمو جان! چرا مردم این‌جا کورَن؟»
آن مرد جواب داد: «این سرزمین خاکش مخلوط با طلاس و خاصیتش اینه که چشمو کور می‌کنه. ما چشم‌به‌راهِ پیغمبری هسیم که میباس بیاد و چشای ما رو شفا بده. اگر چه همه‌مون پُرمال‌ومکنت هسیم، اما چون چش نداریم آرزو می‌کنیم که گدا بودیم و می‌تونسیم دنیا رو ببینیم. به‌این‌جهت خجالت‌زده گوشه‌ی شهر خودمون موندیم».
حسنی را می‌گوئی، چشده‌خور شد. با خودش گفت: «اینا رو خوب می‌شه گولشون زد و دوشید، خوب چه عیب داره؟»
رفت بالای منبر که کنجِ میدان بود و فریاد کشید: «آهای مردمون! بدونین که من همون پیغمبر موعودم و از طرف خدا آمدم تا به شما بشارتی بدم. چون خدا خواسه که شما رو به محکِ امتحون در بیاره، شما رو از دیدن این دنیای دون محروم کرده تا بتونین بیشتر جستجوی حقایقو بکنین و چشمِ حقیقت‌بینِ شما واز بشه. چون خودشناسی خداشناسیس. دنیا سر تا سر پر از وسوسه‌ی شیطونی و موهوماته، همون‌طور که گفتن: دیدنِ چشم و خواستنِ دل. پس شما که نمی‌بینین از وسوسه‌ی شیطونی فارغ هسین و خوش و راضی زندگی می‌کنین و با هر بدی می‌سازین. پس بردبار باشین و شکر خدا رو به‌جا بیارین که این موهبتِ عظما رو به شما داده! چون این دنیا موقتی و گذرندس. اما اون دنیا همیشگی و ابدیس و من برای راهنماییِ شماها اومدم».
مردم دسته‌دسته به او گرویدند و سر سپردند و حسنی هم برای پیشرفت کار خودش هر روز نطق‌های مفصلی در بابِ جن و پری و روز پنجاه هزار سال و بهشت و دوزخ و قضا و قدر و فشار قبر و از این‌جور چیزها برایشان می‌کرد و نطق‌های او را با حروف برجسته روی کاغذِ مقوائی می‌انداختند و بینِ مردم منتشر می‌کردند. دیری نکشید که همه‌ی اهالی زرافشان به او ایمان آوردند و چون سابقاً اهالی چندین بار شورش کرده بودند و تَن به طلاشویی نمی‌دادند و می‌خواستند که معالجه بشوند، حسنی قوزی همه‌ی آن‌ها را بدین وسیله رام و مطیع کرد و از این راه منافع هنگفتی عایدِ پول‌دارها و گردن‌کلفت‌های آن‌جا شد. کوسِ شهرتِ حسنی در شرق و غرب پیچید و به زودی یکی از مقربان و حاشیه‌نشین‌های دربارِ پادشاهِ کوران شد.
در ضمن قرار گذاشت همه‌ی مردم مجبور به جمع کردن طلا بشوند و هر نفری از درِ خانه تا کنارِ رودخانه زنجیری به کمرش بسته بود. صبحِ آفتاب‌نزده ناقوس می‌زدند و آن‌ها گروه‌گروه و دسته‌دسته به طلاشویی می‌رفتند و غروبِ آفتاب کارِ خودشان را تحویل می‌دادند و کورمال‌کورمال سرِ زنجیر را می‌گرفتند و به خانه‌شان برمی‌گشتند. تنها تفریحِ آن‌ها خوردنِ عرق و کشیدنِ بافور شده بود. و چون کسی نبود که زمین را کشت و درو بکند، با طلا غله و تریاک و عرقِ خودشان را از کشورهای همسایه می‌خریدند. از این جهت زمین بایر و بی‌کار افتاده بود و کثافت و ناخوشی از سرِ مردم بالا می‌رفت.
گرچه در اثرِ خاکِ طلا چشم‌های حسنی اول زخم شده و بعد هم نابینا شد، اما از حرصِ جمع کردنِ طلا خسته نمی‌شد. روزبه‌روز پیازش بیشتر کونه می‌کرد و مال‌ومکنتش در کشورِ کوران زیادتر می‌شد و در همه‌ی خانه‌ها عکسِ برجسته‌ی حسنی را به دیوارها آویزان کرده بودند.

ادامه‌دارد...
@mohsensarkhosh_khatkhatiii