اینجا تلاشهای ادبیام (شامل داستان کوتاه، داستانک، یادداشت، و پاراگرافهای منتخبِ کتابهایی که میخوانم) را به اشتراک میگذارم. گاهی هم موسیقیای که به دلم مینشیند. همراهیِ شما نعمتی است که شاید باور نکنید چهاندازه برایم عزیز است. @mohsensarkhosh
با این سنوسال.. کمی قبل از ساعت نه شب، دخترم به اتاقش میرود و در را قفل میکند
با این سنوسال
کمی قبل از ساعتِ نُهِ شب، دخترم به اتاقش میرود و در را قفل میکند. تهدیدم کرده که اگر صدایش کنم آبروریزی راه میاندازد. دارم دنبال بهانهای میگردم که زنگ میزنند.
دیروز وقتی به عاطفه گفتم آقای حیدری قرار است بیاید خواستگاری، گفت: «ولی بابا مجید...»
گفتم: «الهی دورت بگردم. منم دلم براش تنگ میشه، ولی سه سال شد دیگه...»
خودم از حرفم خجالت کشیدم. فکر میکردم بزرگ شده و این چیزها را میفهمد. اما گفت: «سه سال یا سی سال. واسه من همیشه زندهست».
میدانستم اگر حرف دلم را بگویم پشیمان میشوم، اما گفتم: «پس لابد من باید بمیرم تا...»
جلوی خودم را گرفتم، اما منظورم را فهمید. نگاهش را از من گرفت و به قاب عکس پدرش نگاه کرد. گریهام گرفته بود. او هم چانهاش میلرزید. هیچکدام گریه نکردیم.
رابطه عاطفه با آقای حیدری خوب است. روزهایی که از دبیرستان میآمد شرکت و پیشم میماند تا کارم تمام شود، حس میکردم آقای حیدری بیشتر به دفترم میآید. یکبار هم منتظر تاکسی بودیم که سوارمان کرد و رساندمان خانه. از آن روز به بعد به من بیشتر توجه میکرد. هر روز میرساندم و در مسیر صحبت میکردیم. حرفهای معمولی از زندگیمان. حس زنانهام میگفت لابهلای این حرفهای معمولی احساس خاصی وجود دارد. بهنظرم آدمِ محجوبی میآمد. باید صبر میکردم تا تصمیم بگیرد. صبوری جواب داد و یک شب دعوتمان کرد برویم رستوران. از زرنگیاش خوشم آمد. از اینکه عاطفه را هم فراموش نکرده بود و میخواست دلش را بهدست بیاورد، در دلم تحسینش کردم. جاهای زیادی سهتایی رفتیم. سینما، شهربازی، پارک...
دیروز در دفترم تنها بودم که وارد شد. بلند شدم. گفت: «با اجازهتون فردا شب ساعتِ نُه با مادر مزاحم بشیم برای امر خیر».
شرمی که در این سنوسال داشت به دلم نشست. حدود چهل سال دارد. دو یا سه سال از من بزرگتر است. یاد هجدهسالگیام افتادم که عاشقِ مجید شده بودم. گفتم: «قدمتون به روی چشم».
این را که گفتم زود رفت.
آنقدر بهخاطر من به عاطفه مهربانی کرده بود که فکر نمیکردم او زیاد مقاومت کند. دخترم را بغل کردم. سرش را روی سینهام گذاشتم. موهایش را نوازش کردم و گفتم: «گریه کن مامان. گریه کن، بزرگ شدن درد داره. تو باید درکم کنی. آقای حیدری مرد خوبیه، رئیس شرکته، اونم تنهاست، اگه باهاش ازدواج کنم مجبور نیستم برم سر کار، بیشتر کنارت هستم، به آیندهی خودت فکر کن. بیست سالت شده. کمکم باید فکر ازدواج و جهیزیهی تو باشم».
خودش را از بغلم بیرون کشید و ایستاد. گفت: «پای منو نکش وسط. اگه میخوای ازدواج کنی واسه دل خودت ازدواج کن. من الآنش هم هیچ مشکلی ندارم».
کمی مکث کرد. ادامه داد: «راس میگی، مرد خوشتیپیه. نوش جان. مبارکت باشه».
از اتاق رفت بیرون. حس کردم درونم چیزی فروریخت، آن وقت گریه کردم. دیگر با هم حرف نزدیم. از دیروز سرسنگین بودیم. نزدیک ساعت نُه که دید آرایش کرده و با لباسِ مجلسی منتظرم، تهدیدم کرد و به اتاقش رفت.
در را باز میکنم. آقای حیدری کتوشلواری پوشیده است که قبلاً ندیده بودم. مادرش زنی جاافتاده اما امروزی است. بوی ادکلن، دستهگل، مادر، و آخر از همه آقای حیدری و شیرینی وارد میشوند. خوشوبشهای اولیه که تمام میشود، میوه و شیرینی تعارف میکنم. بعد میگویم: «با اجازهتون برم چای بیارم».
به آشپزخانه میآیم. از اینکه با این سنوسال دستپاچه شدهام خندهام میگیرد. دلشورهی لذتبخشی است. چای را که میریزم به مجید فکر میکنم. سرم را تکان میدهم. لبخند میزنم و سینی را برمیدارم. استکانها در نعلبکی تیلیکتیلیک صدا میکنند. سعی میکنم دستم نلرزد. مادرش چای و قند را برمیدارد. سینی را میگیرم جلوی آقای حیدری. مادرش میگوید: «مادر جان پس عروس خانم کجاست؟ چرا خودش چای نیاورد؟!»
منظورش را نمیفهمم. از اتاقِ دخترم صدای قاهقاهِ خنده میآید.
#م_سرخوش
@mohsensarkhosh_khatkhatiii