اینجا تلاشهای ادبیام (شامل داستان کوتاه، داستانک، یادداشت، و پاراگرافهای منتخبِ کتابهایی که میخوانم) را به اشتراک میگذارم. گاهی هم موسیقیای که به دلم مینشیند. همراهیِ شما نعمتی است که شاید باور نکنید چهاندازه برایم عزیز است. @mohsensarkhosh
هتل پالاس تاناتوس.. نویسنده:. برگردان: ابوالحسن نجفی
هتل پالاس تاناتوس
نویسنده: #آندره_موروا
برگردان: ابوالحسن نجفی
(بخش ششم)
کلارا گفت: «ولی شبهای ما هزار و یک شب طول نخواهد کشید».
«افسوس!... گفتید شبهای ما؟!»
کلارا سخن او را قطع کرد: «این دخترها دو خواهرِ دوقلو هستند و با هم بزرگ شدهاند، اول در وین، و بعد در بوداپست، و هیچ دوست صمیمی غیر از خودشان نداشتهاند. در هجدهسالگی با یک مرد مجار از خانوادهی اشرافِ قدیم که موسیقیدان و نوازنده و بسیار زیباست آشنا میشوند و هر دو، در همان روز، دیوانهوار به او دل میبندند. بعد از چند ماه، آن جوان یکی از دو خواهر را میپسندد و از او خواستگاری میکند. خواهرِ دیگر از فرطِ نومیدی خود را در رودخانه میاندازد تا خودکشی کند، ولی موفق نمیشود. آنوقت خواهرِ دیگر تصمیم میگیرد که از ازدواج با کنت چشم بپوشد، و نقشه میکشند که با هم بمیرند... دراین وقت است که مثل من، مثل شما، نامهی هتل تاناتوس به دستشان میرسد».
ژان مونیه گفت: «دیوانگی است! آنها جوان و دلرُبا هستند. چرا در امریکا نمیمانند تا مردهای دیگری آنها را دوست بدارند؟ فقط چند هفته صبر و حوصله میخواهد».
کلارا با لحن افسردهای گفت: «به علت همین نداشتنِ صبر و حوصله است که ما همه اینجا هستیم. ولی هرکدام از ما برای دیگران عاقلانه فکر میکند. کیست آن حکیمی که میگوید همه آنقدر دلوجرئت دارند که دردهای دیگران را تحمل کنند؟»
سراسرِ آن روز ساکنان هتل تاناتوس یک زن و مردِ سفیدپوش را میدیدند که در خیابانهای پارک و بر دامنِ تپهها و کنارِ دره قدم میزنند. هردو با شور و هیجان مشغول گفتوگو بودند. هنگام غروبِ آفتاب، آنها بهسوی هتل بازگشتند و باغبان مکزیکی که آنها را دستدردست هم دید از شرم سربرگرداند.
پس از صرفِ شام، تا نزدیکِ نیمهشب، درآن سالنِ کوچکِ خلوت، ژان مونیه کنار کلارا کربی شا نشسته بود و سخنهایی میگفت که ظاهراً در دلِ زنِ جوان مؤثر میافتاد. سپس قبل از رفتن به اتاقِ خود، سراغِ آقای بوئرس تچر را گرفت و رئیس هتل را در اتاق کارش، در برابر دفترِ بزرگِ گشودهای، نشسته دید. آقای بوئرس تچر حاصلجمعِ ارقام را بررسی میکرد و گاهگاه با قلمِ قرمز روی یکی از سطرها خط میکشید.
«سلام آقای مونیه! چه فرمایشی داشتید؟ آیا از دست من خدمتی برمیآید؟»
«بله، آقای بوئرس تچر... لااقل امیدوارم. آنچه میخواهم بگویم باعث تعجب شما خواهد شد. یک تصمیم ناگهانی... خوب، رسم زندگی همین است، خلاصه، آمدهام به شما بگویم که تصمیم من عوض شده است. دیگر نمیخواهم بمیرم».
آقای بوئرس تچر حیرتزده سرش را بلند کرد: «جدی میگویید، آقای مونیه؟»
مرد فرانسوی گفت: «میدانم که در نظر شما آدمی غیرمنطقی جلوه خواهم کرد، ولی اگر اوضاعواحوالِ تازهای پیش بیاید آیا طبیعی نیست که تصمیمهای ما هم تغییر بکند؟ یک هفته پیش که نامهی شما به من رسید، خودم را ناامید و تکوتنها در دنیا حس میکردم. باور نداشتم که مبارزه در این جهان دیگر فایدهای داشته باشد. امروز همهچیز تغییر کرده است... و اینهمه مرهون شماست، آقای بوئرس تچر».
«مرهون من، آقای مونیه؟»
«بله، چون خانمی که مرا به سرِ میز او بردید این معجزه را کرده است. خانم کربی شا زنِ جذابی است، آقای بوئرس تچر».
«من که به شما گفته بودم، آقای مونیه».
«جذاب و شجاع. وقتی که از زندگیِ فقیرانهی من باخبر شد قبول کرد که شریک این زندگی شود. لابد تعجب میکنید؟»
«ابداً. ما اینجا به دیدنِ این اتفاقاتِ ناگهانی عادت داریم. من از شنیدن این خبر خوشحالم و به شما تبریک میگویم. آقای مونیه، شما جوانید، خیلی جوان».
«پس اگر ایرادی ندارد، فردا من و خانم کربی شا از اینجا میرویم».
«بنابراین خانم کربی شا هم مثل شما صرفنظر میکند از...؟»
«بله البته. بهعلاوه خودش هم تا چنددقیقه دیگر این را به شما خواهد گفت. فقط یک موضوع کوچک باقی میماند که نمیدانم چهطور مطرح کنم... آن سیصد دلاری که به شما پرداختم، و تقریباً کل داراییِ من بود، آیا برای همیشه به حسابِ هتل تاناتوس منظور میشود یا لااقل قسمتی از آن قابل برگشت است تا من بتوانم بلیت سفرمان را تهیه کنم؟»
«ما آدمهای درستکاری هستیم آقای مونیه. ما هرگز بابتِ خدماتی که عملاً انجام ندادهایم پولی نمیگیریم. فردا صبحِ اولِ وقت، صندوقِ هتل به حسابِ شما از قرارِ روزی بیست دلار بابت پانسیون و خدمات رسیدگی میکند و مابقی را به شما برمیگرداند».
«شما بسیار شریف و بزرگوار هستید! آقای بوئرس تچر، نمیدانید چهقدر نسبت به شما احساسِ قدردانی میکنم! خوشبختیِ دوباره... زندگیِ تازه...»
آقای بوئرس تچر گفت: «درخدمتم آقای مونیه».
بهدنبالِ ژان مونیه که از اتاق بیرون میرفت و دور میشد نگریست. سپس با انگشت دگمهی زنگ را فشار داد و به خدمتکار گفت: «آقای سارکوزی را بفرستید پیشِ من».
ادامه دارد.
@mohsensarkhosh_khatkhatiii