اینجا تلاشهای ادبیام (شامل داستان کوتاه، داستانک، یادداشت، و پاراگرافهای منتخبِ کتابهایی که میخوانم) را به اشتراک میگذارم. گاهی هم موسیقیای که به دلم مینشیند. همراهیِ شما نعمتی است که شاید باور نکنید چهاندازه برایم عزیز است. @mohsensarkhosh
راز.. دلم رضا نمیداد رازی رو که نزدیک به دوسال حتی از بچههام پنهون کرده بودم، به یه غریبه بگم
#داستان_کوتاه_طنز
راز
دلم رضا نمیداد رازی رو که نزدیک به دوسال حتی از بچههام پنهون کرده بودم، به یه غریبه بگم. ولی ازطرفی هم چشمم ترسیده بود و دلم شورِ زندگیم رو میزد. قدیمیها بیخود نگفتن پیشگیری بهتر از درمونه.
این اواخر میدیدم سلام و احوالپرسیهای شوهرم با فتانه خانم زیادی صمیمانه شده. حتی یه مرتبه شنیدم تعارف کرد با ماشین تا جایی برسونش. با خودم گفتم «بفرما! حالا بعد از عمری تحمل کردنِ خُرخُرِ شبا و غُرغُرِ روزای آقا، همین مونده یه اَلپَرخانمِ شیکوپیک بیاد و با اون دَکوپُزِ مَکُشمرگِما و اون بوی عطر و اُدکلنش لگد بزنه زیر کاسهکوزهی زندگیم». البته شاید هم نیتِ بدی درکار نبوده، ولی خُب هرکی دیگه هم جای من بود و میدید یه زنِ جوون و خوشتیپ، تازه اونم چی؟! مطلّللقه، اومده شده همسایهی روبروییش و هروقت شوهرش زنه رو تو راهپله یا محوطهی مجتمع میبینه گلازگلش میشکفه و تا کمر دولا میشه، بعدشم زبونِ تلخش مثل قناری شروع میکنه به چَهچَهزدن و نقلونبات از لبولوچهش میریزه، حسِ شیشم و هفتم و هشتمش قلمبه میشد و تا کار بیخ پیدا نکرده یه گِلی به سرش میگرفت. نه اینکه خدای نکرده به شوهرم شک داشته باشم ها، اما بالاخره آدمیزاد جایزالخطاست دیگه. منم وقتی دیدم اون لَوَندخانم درجوابِ شیرینزبونیهای آقام، ناز و عشوه میآد و هی تهِ کلومش رو همچی کِششش میده که آدم مورمورش میشه، گفتم باید یه حرکتی بکنم. آی بدم میآد از این زَنای بیعرضه که میشینن تا یکی بیاد و مُفتیمُفتی زندگیشون رو از چنگشون دربیاره، بعدشم میگن شانس ندارم و پیشونیم سیاهه و از این جفنگیات. اونقدر هم تجربه و سیاست دارم که نخوام الکی شوهرم رو به سیخِ سرخ بکشم و هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده، بعد از سیواندی سال زندگی زیر یه سقف، خودم رو بیخودوبیجهت از چَشش بندازم و گزک دستش بدم. واسه همین تصمیم گرفتم با فتانه گرم بگیرم و نقطهضعفی چیزی ازش پیدا کنم. طولی نکشید که باهاش رفیق شدم، ولی نمیدونستم چرا هیچوقت موقعیت پا نمیداد که تو خونهش سرک بکشم. تا اینکه یه روز صدای جیغی از واحدش اومد. جوری بود که بقیه همسایهها اومدن بیرون. در زدم خبر بگیرم که دیدم زبونش بند اومده و رنگش شده عینهو گچِ دیوار. فقط تونست بگه: «س...س...سوسک».
اگه نگرفته بودمش ولو شده بود. همسایهها رو دَک کردم و رفتم تو. چه خونهای! این تبلیغاتِ تلویزیون هَس که میگه «همه چیز از تمیزی برق میزند»، عیناً همونجور. رو مبلا، رو قالی، رو میز، حتی رو تلویزیون هم ملافهی سفید کشیده بود. خونهش بوی مواد شوینده و ضدعفونیکننده میداد. همهجا اونقدر تمیز بود که بعد از نشوندنِ فتانه رو مبل، خودم دلم نیومد کنارش بشینم. حالش که جااومد گفت یه سوسک تو توالت دیده. گفتم همین؟! گفتم الان نگاه میکنم ببینم هنوز هس یا نه. درِ توالت رو که باز کردم کم مونده بود شاخ دربیارم. لامصّب توالتش از آشپزخونهی من تمیزتر و خوشگلتر بود. نهاینکه من زن شلختهای باشم ها، ولی دیگه انصافاً کی تو توالت این همه گلدونِ گلِ طبیعی نگهمیداره و به دیوارش تابلوی نقاشی میزنه؟! هرچی نگا کردم سوسکی ندیدم، ولی حدس زدم اگه اینو بهش بگم، ولکنِ قضیه نیست. واسه همین دمپایی رو ورداشتم کوبیدم به زمین و بلند گفتم: «ایناهاش ذلیلمرده. کُشتمش فتانه جون. خیالت تخت».
بعد آبو بازکردم و مثلاً سوسکِ مرده رو فرستادم تو فاضلاب. از توالت که اومدم بیرون، جوری نگام کرد که انگار خودم سوسکم. گفت: «طا...طا...طاهره خانم! توروخدا نگید دست به دَ...دَ... دَمپایی زدین و باهاش س...س...سوسک کشتین و دستتون رو نشستین؟».
به دستام نگاه کردم. خشک بودن. گفتم: «آخ آخ! دیدی؟! ازبس نگرانِ حال تو بودم اصلاً حواسم نبود».
تو همین برخورد بود که کمی باهاش گپ زدم و فهمیدم شوهر سابقش چرا طلاقش داده. طفلک خودش هم قبول داشت مشکل داره و دوادرمون هم کرده بود، ولی بیفایده. اونجا بود که فکرِ بکری به سرم زد و با گفتن ماجرایِ مریضیِ شوهرم، یعنی افتادگی مثانه و ایزیلایف بستنِ شباش و باقیِ دردسرا، خودم و زندگیم رو کاملاً دربرابرِ هر هوسی که ممکن بود به جونِ فتانه یا شوهرم بیفته بیمه کردم. البته ناگفته نماند که یهخورده پیازداغش رو زیاد کردم، اما خوب شد، چون از اون روز به بعد میبینم وقتی شوهرم با فتانه احوالپرسی میکنه، بهازای هر قدمی که اون بهسمتش برمیداره، خانم دوقدم پَسپَس میره.
#م_سرخوش
@mohsensarkhosh_khatkhatiii