یک گل سرخ برای امیلی.. نویسنده: ویلیام فاکنر. (بخش ششم)

یک گُلِ سرخ برای امیلی

نویسنده: ویلیام فاکنر
(بخش ششم)

دوتا دختر عموهای میس امیلی فوراً حاضر شدند و روز بعد تشییع جنازه را ترتیب دادند، و اهلِ شهر آمدند که میس امیلی را زیر توده‌ای از گُل‌های خریداری شده تماشا کنند، که تصویر نقاشیِ مدادیِ پدرش روی آن به فکر عمیقی فرو رفته بود. خانم‌ها نیم‌صدا زیرِ لب پچ‌پچ می‌کردند، و مردهای خیلی پیر، بعضی‌هاشان با اونیفرمِ زمان جنگ داخلی، روی سکوی جلویِ کلیسا و چمن ایستاده بودند و درباره‌ی میس امیلی با هم گفت‌وگو می‌کردند. که حالا یعنی میس امیلی هم‌دوره‌ی آن‌ها بوده و با او رقصیده‌اند و شاید زمانی دلش را هم برده‌اند. و مثل همه‌ی پیرها حسابِ حوادث گذشته را با هم قاطی می‌کردند - گذشته برای آن‌ها مانند جاده‌ی باریکی نبود که از آن‌ها دور می‌شد، بلکه مثلِ سبزه‌زارِ وسیعی بود که هرگز زمستان ندیده بود و همین ده‌سالِ آخری مثل دالانی آن‌ها را از آن جدا کرده بود.
ما در آن موقع متوجه شده بودیم که در این طبقه‌ اتاقی بود که چهار سال بود کسی داخل آن را ندیده بود، و می‌بایست درِ آن را شکست. اما قبل‌از آن‌که درِ آن را باز کنند، تأمل کردند تا میس امیلی به‌طرز آبرومندی به خاک سپرده شد.
به‌نظر می‌رسید که شدتِ شکستنِ در، اتاق را پُر از گرد و خاک کرده است. اتاق را انگار برای شبِ زفاف آراسته بودند. غبارِ تلخ و زننده‌ای، مثلِ خاکِ قبرستان، روی میز توالت، روی اسباب‌های بلورِ ظریف و اسبابِ آرایشِ مردانه - که دسته‌های نقره‌ایِ مستعمل داشت و نقره‌اش چنان ساییده شده بود که حروف روی آن محو شده بود - نشسته بود. پهلوی این‌ها یک یخه‌ی کراوات گذاشته بودند. گویی تازه از گردنِ آدم باز شده بود. وقتی که از جا برداشته شد، روی غباری که سطح میز را فراگرفته بود، و زیرِ آن، یک جفت کفش و جورابِ خاموش و دور افتاده قرارداشت.
خودِ مردی که صاحبِ این لباس‌ها بود روی تخت‌خواب دراز کشیده بود. ما مدتِ زیادی فقط ایستادیم و لبخندِ عمیق و بی‌گوشتِ او را که تا بناگوشش باز شده بود نگاه کردیم. ولی اکنون، این خوابِ طولانی، که حتی عشق را به انتها می‌رسانَد، که حتی زشتی‌های عشق را مسخره می‌کند، او را در ربوده بود. بقایای او، زیرِ بقایای پیراهنِ خوابش، از هم پاشیده شده بود و از رخت‌خوابی که روی آن خوابیده بود جداشدنی نبود. روی او و روی بالشی که پهلویش گذاشته شده بود، همان غبارِ آرام و بی‌حرکت نشسته بود. آن‌وقت ما متوجه شدیم که روی بالشِ دوم اثر فرورفتگیِ سَری پیدا بود. یکی از ما چیزی را از روی آن برداشت. ما به جلو خم شدیم. همان گَردِ تلخ و خشک، بینیِ ما را سوزاند. آن‌چه دیدیم یک تارِ موی خاکستریِ چدنی بود.

پایان.
@mohsensarkhosh_khatkhatiii