اینجا تلاشهای ادبیام (شامل داستان کوتاه، داستانک، یادداشت، و پاراگرافهای منتخبِ کتابهایی که میخوانم) را به اشتراک میگذارم. گاهی هم موسیقیای که به دلم مینشیند. همراهیِ شما نعمتی است که شاید باور نکنید چهاندازه برایم عزیز است. @mohsensarkhosh
فقط اومدم یه تلفن بزنم. (بخش ششم).. نویسنده:
فقط اومدم یه تلفن بزنم
(بخش ششم)
نویسنده: #گابریل_گارسیا_مارکز
رئیس اجازه داد با رعایت احتیاطهای لازم، ترتیب ملاقاتی را بدهد. به این شرط که ساتورنوی شعبدهباز قول بدهد به خاطر رعایت حال زنش، بدون چونوچرا مقرراتی را که او اعلام میکند بپذیرد. بهخصوص بر رفتار با ماریا تأکید کرد تا از عود کردنِ حملههای عصبی او، که پیوسته تکرار و خطرناکتر میشد، جلوگیری شود.
ساتورنو گفت: «خیلی عجیبه، چون درسته که اخلاق تندی داره اما همیشه جلوی خودشو میگیره».
دکتر با نگاهی عاقلاندرسفیه گفت: «رفتار بعضیها تا سالها نهفته میمونه و اونوقت یه روز بروز میکنه. رویهمرفته جای شکرش باقییه که تصادفاً به اینجا راه پیدا کرده، چون تخصصِ ما توی مواردییه که مهارتِ زیادی لازم داره».
سپس او را از وسواس عجیبی که ماریا نسبت به تلفن نشان میداد آگاه کرد. گفت: «کاری نکنین که ذوقزده بشه».
ساتورنو با قیافۀ خندانی گفت: «نگران نباشین، دکتر. من توی این کار تخصص دارم».
اتاق ملاقات که ترکیبی از سلول زندان و اقرارگاه بود، سالن پذیرایی سابق صومعه بود. ورود ساتورنو آن غلیان شادی را که زن و شوهر انتظار داشتند به پا نکرد. ماریا وسط اتاق، کنار میز کوچکی با دو صندلی کوچک و گلدانی بدون گل، ایستاده بود. واضح بود که با آن کت ارغوانی که به تنش زار میزد و کفشهای بدترکیبی که به عنوان صدقه به او بخشیده بودند، آمادۀ بیرون رفتن است. هرکولینا با دستهای تا کرده برهم در گوشهای ایستاده بود و کمابیش ناپیدا بود. ماریا با دیدن شوهرش که پا به اتاق گذاشت از جا تکان نخورد و چهرهاش که هنوز جای زخمهای شیشۀ ریز ریز شدۀ پنجره بر آن دیده میشد، هیجانی نشان نداد. بر گونۀ هم بوسههای عادی ردوبدل کردند.
ساتورنو پرسید: «چه احساسی داری؟»
زن گفت: «خوشحالم که بالاخره اومدی اینجا عزیزم، بارها مرگ رو پیشِ چشمم دیدم».
فرصتِ نشستن نداشتند. ماریا با چشمان غرقه در اشک از رنجهای صومعه گفت، از وحشیگریِ پرستارها؛ از غذایی که باید پیش سگها انداخت؛ و از شبهای تمامنشدنیِ وحشتی که نمیگذاشتند چشم برهم بگذارد. «حتی نمیدونم چند روزه اینجام، یا چند ماه یا حتی چند سال، چیزی که میدونم اینه که هر کدوم از قبلی بدتره». و از ته دل آه کشید: «خیال نمیکنم به حال اولم برگردم».
ساتورنو گفت: «دیگه حالا تموم شد».
با سر انگشتانش بر جایِ زخمهای چهره دست میکشید. «شنبهها میام به دیدنت، و اگه دکتر اجازه بده حتی بیشتر میام، خواهی دید، همهچیز به خوبی و خوشی تموم میشه».
زن چشمهای گِردشدهاش را به مرد دوخته بود. ساتورنو سعی میکرد افسونش را، در اجرای تردستیها، در اینجا بهکار بگیرد. با لحن ابلهانۀ دروغگوهای ماهر، که نسخه بدلِ چاشنیزدۀ هشدارهای دکتر بود، با زن حرف میزد و سرانجام نتیجه گرفت: «منظورم اینه که چند روز دیگه لازمه اینجا باشی تا بهبودی کامل پیدا کنی».
ماریا به صرافت موضوع افتاد.
بهتزده گفت: «به خاطرِ خدا، عزیزم، تو دیگه نگو که من دیوونهم».
ساتورنو که سعی میکرد بخندد، گفت: «به چه چیزایی فکر میکنی! آخه به صلاح همهست که یهمدتی دیگه اینجا باشی. البته با شرایط بهتر».
ماریا گفت: «اما من بهت گفتم که فقط اومدم یه تلفن بزنم».
ادامه دارد...
@mohsensarkhosh_khatkhatiii