اینجا تلاشهای ادبیام (شامل داستان کوتاه، داستانک، یادداشت، و پاراگرافهای منتخبِ کتابهایی که میخوانم) را به اشتراک میگذارم. گاهی هم موسیقیای که به دلم مینشیند. همراهیِ شما نعمتی است که شاید باور نکنید چهاندازه برایم عزیز است. @mohsensarkhosh
اشغالگران.. (بخش اول)
اِشغالگران
(بخش اول)
ساعتِ پانزده و بیستوپنج دقیقهی روزِ جمعه، نوزدهمِ مردادماهِ سالِ هزار و سیصد و نودوهفت، آقای میم.الف پنجرهی اتاقش را باز گذاشته و لُخت روی تخت دراز کشیده بود. ناگهان اتفاقِ بیسابقهای افتاد. او بهوضوح دید که گربهای پروازکنان از پنجره واردِ اتاقش شد. اولین چیزی که به فکرش رسید این بود که چون آپارتمانش در طبقهی هفتم است، و هر طبقه چهار متر و سی سانتیمتر ارتفاع دارد، بنابراین گربههای پرنده میتوانند حدودِ سیمتر به بالا پرواز کنند. بعد با خودش گفت: «باید فکری برای نردهکشیِ جلوی پنجرهها کرد».
وقتی دقیقتر شد دید گربه، گربهای بسیار معمولی است. یک گربهی راهراه، به رنگِ کِرِم و قهوهای، که پنجهی دستوپایش سفید و کثیف بود. درواقع کمی بعد متوجه شد درست مثلِ یکی از گربههایِ بیشماری است که تا حالا در کوچه وِل میگشتند و او هرروز دهها گربه مثل آن را میدید. اما در لحظهی ورودِ گربه، توجهش بیشتر به نحوهی پرواز کردنِ او جلب شده بود. گربه نه بال داشت، نه چیزی مثلِ بادکنک به او وصل بود. شبیه به کسی که تازه دارد شنا یاد میگیرد دستوپا میزد، و بهزحمت میتوانست تعادلش را حفظ کند. مثلِ این بود که باد، خیلی تصادفی گربه را از پنجره به داخل فوت کرده باشد. بیاراده دورِ خودش میچرخید و قیقاژ میرفت. در تلاشِ مسخرهای که برای بهدست آوردنِ تعادل میکرد، مثل آدمی که نیمبُطری ویسکی را تنهایی نوشیده باشد، آمد و تالاپی خورد به ساعتِ دیواری. گرچه ساعت افتاد و شیشهاش شکست، اما خودِ ساعت سالم ماند. آقای میم.الف پس از جمع کردنِ شیشهها، دست بهکارِ بیرون انداختنِ مزاحم شد. دستهایش را بهسمتِ گربه تکان میداد و پیشتپیشت میکرد. گربه مثلِ مگسی که پشتِ شیشه گیر کرده باشد خودش را به درودیوار میکوبید، و میخواست فرار کند. عاقبت در سهکنجِ سقف گیر افتاد. میم.الف اسلحههایش را که شاملِ یک دمپاییِ روفرشیِ سفید، و تیشرتی راهراه بود، بهطرفِ گربه نشانه گرفت. داشت فکر میکرد در این لحظه، پرتاب کردنِ کدام یک از دو سلاح میتواند مناسبتر باشد، که گربه نفسنفسزنان گفت: «خدا شاهده اتفاقی بود... راستش هنوز خوب نمیتونم حرکت کنم».
میم.الف حالا دیگر چشم از گربه برنمیداشت. حتی پلک هم نمیزد. با دهانی باز، آنقدر عقبعقب رفت تا از پشت افتاد روی تخت. گربه کمی پایینتر آمد و گفت: «چی شد؟ مگه سگ دیدی؟!»
چند دقیقه طول کشید تا میم.الف از حالتِ استُپ خارج شود. بالاخره دهانش را بست. چند بار پلک زد. دمپایی را کنارِ تخت انداخت. نشست و تیشرت را پوشید. گفت: «تو حرف میزنی؟!»
گربه قیافهاش را جوری کرد که میم.الف فکر کرد حرفِ ناجوری زده و گربه از ناراحتی لُپهایش را باد کرده است. اما دید گربه ارتفاعش را کم کرد و روی پُشتیِ صندلی فرود آمَد. وقتی تعادلش را مثل یک گربهی "طبیعی" روی پشتیِ صندلی حفظ کرد گفت: «داره قلقش دستم میاد».
میم.الف که انگار تازه یادش آمده بود لُخت است، فوری شلوارش را پوشید. گربه چشمهایش را طوری چپ کرد که انگار بخواهد بگوید «امان از شما آدمها» ولی عوضش گفت: «ببینم، چرا وقتی دیدی پرواز میکنم تعجب نکردی؟ یعنی واقعاً خیال کردی حرف زدن از پرواز کردن سختتر و عجیبتره؟!»
آقای میم.الف آبِ دهانش را قورت داد و گفت: «تا حالا گربهای که حرف بزنه ندیده بودم».
«بیخیال مرد... مگه گربهای که پرواز کنه دیده بودی؟!»
میمالف خودش را جمعوجور کرد. صاف روی لبهی تخت نشست و گفت: «اوممم، راستش نه، ولی خب این فرق داره».
گربه لُپش را باد کرد و اینبار نیممتر بالا رفت. همینطور که در هوا معلق بود، باد را انداخت به لُپِ چپش و به سمتِ راست رفت. بعد باد را به لُپِ راستش انداخت و به چپ رفت. دوباره باد را خالی کرد و روی میز کامپیوتر میم.الف فرود آمد. نگاهی به ماوس کرد. دورِ لبها، و بعد پنجهاش را لیسید. گفت: «قلقش داره دستم میاد. خُب، میگفتی».
«چی میگفتم؟!»
«درباره حرف زدن و پرواز کردن».
«آها... خُب وقتی حرف میزنی، یعنی لابُد میتونی فکر کنی».
«آقا رو... یعنی تا حالا فکر نمیکردم؟ ببینم، تو اگه بخوای پرواز کنی، همینجوری بدون فکر کردن پرواز میکنی؟! اصلاً میفهمی چی داری میگی؟!»
میم.الف که قدری با وضعیتِ جدید خو گرفته بود گلویش را صاف کرد و جواب داد: «ببین گربه، خیلی از حیوونا پرواز میکنن، ولی حرف زدن مخصوص آدماست. البته... ببخشید بهت گفتم حیوون. منظور بدی نداشتم».
گربه نگاهی از گوشهی چشم به میم.الف کرد که انگار حرفی احمقانهتر از این تا حالا نشنیده است. با پوزخند گفت: «البته که من حیوونم. میخوای یه رازی بهت بگم؟ خیلی دیدم و شنیدم که آدما وقتی میخوان یه فحشِ ساده به هم بِدَن، به طرف میگن حیوون. ولی میدونی چیه؟ حیوونا وقتی میخوان بدترین فحشو به هم بِدَن میگن آدم!»
#م_سرخوش
ادامه دارد...
@mohsensarkhosh_khatkhatiii