این کانال در پی احیای نگاه و تفکری انتقادیست. آنهم با خوانشی متفاوت از علوم انسانی منجمله روانکاوی و فلسفه و جامعه شناسی،بلکه راهی برای یک تفکر انتقادی و رادیکال بگشاید. https://t.me/joinchat/AAAAAEPRYscX8s9o8ft-FA ارتباط با ادمین @Rezamajd1
کشف ناخودآگاه (قسمت ۵). مصاحبه آلن بدیو با میشل فوکو
کشف ناخودآگاه (قسمت ۵)
مصاحبه آلن بدیو با میشل فوکو
سال ۱۹۶۵ آلن بدیو: در برخی موارد، در برخی دوره های زمانی برای تمیز دادن، برای در تقابل قرار دادن روانشناسی تجربی یا پوزیتیویست و آنچه روانشناسی انسان شناسانه گفته میشود، از تمایز بین توضیح و درک استفاده زیادی کردیم. آیا این به نظر شما معنی ای دارد؟ میشل فوکو: من فکر میکنم که [این معنی] بسیار ژرفی دارد، ولی مطمئن نیستم که مفهوم «درک» (فهم), که [حتّی] خود کلمه «درک کردن»(فهمیدن) الزاماً مناسب ترین [مفهوم] باشد. به نظر من، اگر شما مایل هستید، که آنچه اتفّاق افتاد، آنچه است که در زیر می آید. از قرن هفدهم تا اواخر قرن نوزدهم، تمام اصول تفسیرگرایانه یا تفسیرگر به نوعی در تاریکی مانده بودند، یا فقط به نفع یک روش (متدولوژی) از دانشی که از خیلی قبلتر به دنبال معنایی کم و بیش پوزیتیویست از قانون یا اصول تفسیرمیگشت، به تاریکی کشانده شده بودند. و در اینجاست که از طریق نیچه، همچنین از طریق شرح تفسیر متون دینی در قرن نوزدهم، البتهّ از طریق روانکاوی که کشف و تفسیر نشانه است، اینجاست که در فرهنگ غربی روشهای تفسیر، روشهای شرح که حتیّ قبل از مسیحیت در اسکندریه بنیاد نهاده شده بود و دنیای غرب را تا قرن شانزدهم انباشته بود، شاید تا رنسانس حتیّ تا کارتزینیسم، از سر گرفته شد و پیدایش مجددّ این روشهای تفسیرگرایانه بود که دیلتای [Dilthey] آن را با لغت فهمیدن، که شاید خیلی مناسب نباشد، نامید. من ترجیح میدهم که بگوییم توضیح دادن و تفسیر کردن. این [نامگذاری] به نظرم خیلی بهتر این جنبش در حال گسترش را که با آن شرح قدیمی اسکندریه به وسیله فروید و تا روانکاوی معاصر مجدداً پدیدار شد، توصیف می کند. آلن بدیو: خب، من [گفتگو] را با یک سؤال آموزشی به پایان می برم. اگر قرار بود که شما در یکی از کلاسهای نهایی ما [سال سوم و آخر دبیرستان در فرانسه] آنچه را که «روانشناسی»می نامیم را تدریس کنید، چگونه با آن مواجه می شدید؟
میشل فوکو: خب، باید به شما بگویم که خیلی مردد (معذّب) بودم، چون که این تصوّر را داشتم که نقش حداقل دوگانه ای را خواهم داشت. از یک جهت باید روانشناسی را تدریس میکردم و از جهت دیگر فلسفه را. به نظرم میرسد که تنها راه حلّ این مشکل، انکار کردن اشتراک [بین روانشناسی و فلسفه] نیست، بلکه برعکس، تأکید کردن [بر این اشتراک]، بازهم ابراز کردن بیشترش است. و آنچه که دوست داشتم انجام بدهم، این است که کلاس روانشناسی پنهان خود را، پنهان مانند فلسفه دکارت، انجام بدهم، ولی این بار در نقش روانشناس است که پنهان خواهم شد. سعی میکنم که چهره ام را تا آنجا که ممکن است تغییر بدهم، صدایم را نیز، ژست هایم را، [سعی میکنم] تمام عاداتم را تغییر بدهم، و سپس در طول زمان [مربوط به] روانشناسی، روانشناسی آزمایشگاهی را تدریس خواهم کرد، آزمایشها را تدریس خواهم کرد، هزار تو را تدریس خواهم کرد، موش [ازمایشگاهی] را تدریس خواهم کرد. البتّه که باید در مورد روانکاوی نیز صحبت کنم، این، اگر مایل باشید، نوع دوم این شخصّیّت اوّل خواهد بود. سعی خواهم کرد که با بیشترین احتیاط ولی همچنین با بیشترین دقّت در مورد آنچه روانکاوی است، آنچه که این چنین به آنچه که در علوم انسانی اساسی است و با این حال بسیار از آنچه که روانشناسی آزمایشگاهی است، دور است - شاید به دلیل اینکه به ساختار یکسانی از پراکسیسی متصّل نیست- صحبت کنم. و سپس، در طی ساعت بعد، فیلسوف خواهم بود، به این معنی که ماسک خودم را برمی دارم، تلاش خواهم کرد که صدای خودم را ازسر بگیرم، و در این لحظه است که، تاحدّ زیادی، نزدیکترین به خودم، سعی میکنم در مورد آنچه که فلسفه است صحبت کنم.
مترجم: صدف کارخانه چی
@Kajhnegaristan