مسخ شدگان. ✍ حسام محمدی …بولگاکف در مرشد و مارگاریتا اینگونه می‌گوید: «خدایان، خدایان من!

مسخ شدگان
✍ حسام محمدی


بولگاکف در مرشد و مارگاریتا اینگونه می گوید: "خدایان ، خدایان من ! زمین شب هنگام چه غمگین است! مه روی مردابها چه رازآلود هستند... کسی که در این مه سرگردان شده ؛کسی که قبل از مرگ رنج بسیار کشیده ؛ یا بر فراز زمین پرواز کرده ، یا باری بیش از توانش را تحمل کرده است این رویه را می فهمد... کسی که از پای درآمده این را می فهمد... و بدون افسوس خوردن مه ها ، مرداب ها و رودخانه های زمین را فراموش کرده ، و در بازوان مرگ با قلبی روشن که فقط مرگ را می شناسد، فرو می رود...
در این ورطه "تنهایی" یک واژه نیست، فاجعه است... پشت هر انسانی یک دلهره، یک اندوه، یک دنیا ماتم نهفته است... زیستن در جهانی که از دیواره هایش تنهایی و انهدام سرازیر شده، بیش از هر زمانی این موجودِ نحیف را آزرده خاطر می کند... در شریان های متصل به زندگانیِ این موجودات، سیلابی از اندوه و تباهی در جریان است.. فقدان و باز فقدان و زیستن در لحظه هایی که هیچ افقِ روشنی از آینده به دست نمی دهد و تنها تقلایی ست پایان ناپذیر و سیزیف وار از نیل به یک پژمردگی... این تقلای مکرر در مکرر و تمام‌ ناشدنی، زندگی را تهی و جهان را پژمرده و بی‌جان می‌کند و آغازی می شود برای دوباره آغازیدنِ رنج و اندوهی مضاعف...
و پژواکِ ناقوسی که هرروزه به وقتِ انهدام به صدا می آید و جدافتادگیِ جنون واری را مدام خاطرنشان می کند... همه چیز بر سر این انسان آوار می شود و تکه هایی از وجودِ این پرومته را خدایان شبانگاهان جلادانه طبخ می کنند... هیچ تسلایی برای این انسانِ رنج دیده در کار نیست و زندگی خلاصه ای می شود از جرعه جرعه نوشیدنِ یک رنجِ عظیم..
آرون نقاشِ همین لحظه های تنهایی ست... لحظه های واماندگی و هم زیستی در جهانی مملو از یک "هیچ"... در این زیستگاهِ سیاه و سفید، باهم بودگی به پرسش می آید و یکه تازی در این جهانِ محتوم هر دم زبانه می کشد.. در این جهانِ عروسکی، دخترکان به عروسکانی می مانند که روزگاری زندگانی شان را به بازی می گرفتند، امروز اما جهان بیش از هر زمانی در یک ناشناختگی عظیم فرو رفته است و حیرتِ فیگورهای آرون از همین سردرگمی آغاز می گیرد...
تنهایی برای دخترکانِ آرون ثمره ای جز رخوت، خاموشی و پوسیدگی به ارمغان ندارد... قاب های آرون مملو از فقدان اند، همه چیز و همه کس از این جهان حذف می شود و تنهایی همچون یک رود، مدام جاری و ساری می شود...
این انسان های طرد شده از درگاه الهی در این ماتم کده بر مزار خود مدام می گریند... جهانِ بی خدا هیچ چشم اندازی را بر نمی تابد و در این سان سویه های تراژیک این جهان هردم خودش را عیان تر می کند... سعادت در منجلابی از خاطره ها غوطه می خورد و انفکاکِ دست ها بر عمق فاجعه می افزاید... در نگاره های آرون زنان یکّه و تنهایند، طرد شده اند، غریبند، وامانده اند و هیچ روزنۀ امیدی از برای چنگ اندازی مقابل خود نمی بینند...
انتظار و باز انتظار برای آمدنِ آن ساعتِ شوم، این زنان را از پای درآورده... جهان در نگاره های آرون همچون فاجعه ای بس دردناک هول یک زن مدام می چرخد... ساعت انهدام نزدیک می شود و تمام آرزوهای کوچک و بزرگِ یک زن بر سرابی ناموزون به پوچی می انجامد...
تیرگیِ روزگارِ این زنان آغشته به یک آواره گی ست، فاجعه تا همین یک قدمی در تعقیبِ این زنان است، در جستجوی بی حاصلِ موطنی که اندوه بر دیواره هایش آویزان نباشد... مردودترین انتظار در این جهانِ فسرده هر دم بر بیگانگیِ فیگورهایش می انجامد... در این معبد، خدایی جز رنج، اندوه و تنهایی نیست...


@Kajhnegaristan