زیستن در تنگنا/آلبرتو جاکومتی. ✍ حسام محمدی

زیستن در تنگنا/آلبرتو جاکومتی
✍ حسام محمدی


بالشم هر شب بر من خیره می نگرد، سرد و تهی... آخر، "تنهایی" هر شب با من همبستر می شود و در دلِ شب که هیچ مکانِ امنی جز آرمیدن بر دامنۀ گیسوان این تاریکی نیست، من بی رمق و درمانده در سودای یک "نگاه" تا طلوعِ صبح بر خودم می لولم... داستانِ غم انگیزیست، بدونِ تنهایی یقینا تنهاتر خواهم بود... دستانم را می گشایم و قامتِ تنهایی را، سخت در آغوش می گیرم، آخر هرچه باشد او یارِ دیرینِ من است.. مزیتِ همبستر شدن با تنهایی همین است که اجازه اندیشیدن بر رنجِ تنهایی را از آدمی می گیرد.. او همیشه حاضر است و وفاداری اش را بیش از هر معشوقه ای بر فردِ عاشق اثبات می کند... گاه به هنگامِ تنهایی نفسم بند می آید و گلویم از بغض پاره می شود، بی اختیار به امید می اندیشم و با شوقی بی امان در وهمِ خویش از تنهایی می گریزم، لکن تنها چیزی که به انتهای این راه باز می یابم، باز هم تنهاییست.. هر شب، چشم در چشمِ اوقاتِ بی واژه گی با خود می گویم "مایوس نباش، یقیناً پس از تنهایی هم چیز بهتری نخواهد آمد و این انتظار احمقانه است.." هیچ حضوری نمی تواند این میزان از تنهایی را به چنگ آورد و عمقِ ژرفِ آن بر هم ریزد..
انسان ها به هنگامِ تنهایی شکننده تر از هر موقعیت دیگری هستند، به تلنگری ویران می شوند و به لبخندی جان می گیرند.. قصۀ تنهایی ما انسان ها هرگز به پایان نخواهد رسید، قصه ای که به یمنِ این بی پایانی همیشه و همه جا همراهِ ما خواهد بود و هیچ نقطه ای این جملاتِ محقرانه را به اتمام نخواهد رساند.. در این وادی هیچ ارتباطی دیوارِ تنهایی را سوراخ نخواهد کرد الا اینکه ما تنها در تنهاییِ یکدیگر شریک خواهیم شد..
و این روند جاکومتی را مجاب می کند تا هنر خویش بر سویه هایی از تنهایی بیالاید و مجسمه هایی بر محیطِ اَمنِ یکنواختی بیافریند..او پیکره تراشی بود که پرده از تقلیل و تنهاییِ انسان ها کنار می زند و در جایگاهی خدایگانی عرصه را بر این انسانِ مفلوک هر دم تنگ تر و تنگ تر می کند و از برای گریز از این فشار تکه هایی از وجودِ آدمی را بریده و حذف می کند.. انسان هایی که در تنهایی و زیر فشار هراسِ ناشی از آن، مدام به تقلیل می روند و در میان انسان هایی از جنس خودشان به بیگانگی و غُربت زندگی می کنند..
بنا به روایتِ سارتر، جاکومتی ترس از بی انتهائی دارد.. نه از بی انتهائی به شیوه پاسکالی٬ از بی انتهائی عظیم.. بی انتهائی دیگری هم وجود دارد، مرموزانه تر و پنهان تر که از بخش پذیری به آرامی فرار می کند...
جاکومتی می گوید: این بی انتهائی در فضا بیش از اندازه وجود دارد ... چیزی که باید دریافته شود این است که این پیکره ها، که به تمامی همان چیزی هستند که یکباره می نمایند، به کسی اجازه نمی دهند که آنها را بررسی کند.. به محض اینکه آنها را می بینم ناگهان در میدان دید ما مانند خیالی در برابر ذهنمان پدیدار می شوند.. فقط خیال، دارای چنین شفافیت آنی ست ... این موجودات ظریف و باریک، سر به سوی بهشت دارند... آنها می رقصند، آنها خودِ رقص اند... هنگامی که این رخنه ی مرموز را نظاره می کنیم این بدن های لاغر منبسط می شوند و چیزی که ما در مقابل مان می بینیم چیزی است که به این زمین تعلق دارد...
فیگورهای جاکومتی با پیکره هایی نحیف و لاغر، گمشده و با شناختی عمیق از رنج که انگار مالکِ هیچ چیز نیستند، غریبانه صحنه ها را ترک می کنند و با گام هایی بلند در آغوشِ بی مکانی جای می گیرند.. گویی چیزی در حال محو شدن به مقابل دیدگانمان قدم به قدم تکه های از خویش را در شاهراه تاریخ بر جا می گذارد تا در آنسوی چشم اندازها به نیستی نائل آید.. پیکره های جاکومتی تنها خطوطی باریک بر دل کاغذِ زمان اند که در طیِ اصطکاک با زمان، قطره قطره در فضا می ریزند تا در فرآیندی به شدت کاهنده، به اتمام میر سند..



@Kajhnegaristan