✍ ژیل دلوز. ترجمه؛ محمد زمان زمانی جمشیدی. (۱)

✍ ژیل دلوز
ترجمه؛ محمد زمان زمانی جمشیدی
(1)

نوشتن مسلماً تحمیل فرمی (از بیان) بر مادۀ تجربۀ زیسته نیست. ادبیات در مسیر امر بدفُرم و ناکامل حرکت می‌کند؛ آن‌طورکه ویتولد گومبروویچ گفت و تجربه کرد. نوشتن پرسشی است از شدن، همواره ناکامل، همیشه در میانۀ شکل یافتن و فراتر از مادۀ هر تجربۀ زیست‌پذیر یا به‌زیست‌درآمده. یک فرایند است؛ یعنی عبور زندگی که هم امر زیست‌پذیر و هم زیست‌شده هر دو را پشت سر می‌گذارد. نوشتن از شدن جدایی‌ناپذیر است. با نوشتن، فرد زن می‌شود، حیوان (یا گیاه) می‌شود، مولکول می‌شود، تا حد نامحسوس شدن. این شدن‌ها می‌توانند توسط خط ویژه‌ای به هم پیوند یابند؛ همچنان‌که در نوولهای جِی، ام. جی لوکلزیو می‌بینیم یا ممکن است در هر سطحی هم‌بودی داشته باشند، به پیروی از درگاه‌ها، آستانه‌ها و مناطقی که کل عالم را تشکیل می‌دهند؛ همان‌گونه که در نوشته‌های قوی اچ. پی. لوِکرافت شاهدیم. شدن در مسیر دیگری حرکت نمی‌کند و انسان به مرد صیرورت نمی‌یابد؛ از آن حیث که مرد خود را به‌منزلۀ شکل مسلطی از بیان به نمایش می‌گذارد که مدعی است خود را بر همۀ مواد تحمیل می‌کند، درحالی‌که زن، حیوان یا مولکول، همواره مؤلفه‌ای حاوی پرواز دارند که از صورت‌بندی خاصشان می‌گریزد. شرم از مرد بودن، آیا دلیل بهتری برای نوشتن هست؟ حتی وقتی این یک زن است که دارد صیرورت می‌پذیرد، او باید زن بشود و این صیرورت هیچ ربطی به وضعیتی که او بتواند ادعا کند از آنِ خود اوست ندارد. شدن عبارت نیست از به دست آوردن یک قالب (هویت، بدل، تقلید)، بلکه یافتن منطقه‌ای از مجاورت، تمیزناپذیری یا عدم‌ تفاوت است که فرد دیگر از یک زن، یک حیوان یا یک مولکول قابل تمیز نیست، نه مبهم و نه کلی، بلکه پیش‌بینی‌نشده و نه چیزی ازپیش‌موجود، آنچه از دل یک تعدد به‌صورت امری تکین درآمده و نه تعین‌یافته در یک قالب. منطقه‌ای از مجاورت را می‌توان با هر چیزی بنیان نهاد؛ به شرط آنکه ابزار ادبی چنین چیزی خلق شود. مثلاً آندره دوتل از گل مینا استفاده می‌کند؛ چیزی از میان جنسیت‌ها می‌گذرد، از بین جنس‌ها یا قلمروها. شدن همواره «در میان» یا «در بین» است: زنی در میان زنان یا حیوانی در بین دیگر حیوانات. ولی نیروی حرف تعریف نکره تنها هنگامی مؤثر است که حدِ در حال شدن از همۀ ویژگی‌های صوری‌ای که باعث می‌شود بگوییم «آن» (حیوانِ پیش رویِ تو...) عاری شود. وقتی لوکلزیو سرخپوست می‌شود، همیشه به‌صورت یک سرخپوستِ ناکامل است که نمی‌داند چگونه «ذرت کشت کند... یا قایق بسازد»؛ به‌جای به دست آوردن ویژگی‌های صوری، او وارد منطقه‌ای از مجاورت می‌شود. همین‌گونه است در کافکا، با آن قهرمان شنایش که شنا کردن بلد نیست. نوشتن به‌تمامی عبارت است از ورزش‌گرایی، ولی به‌دور از هرگونه وفق دادن ادبیات با ورزش یا تبدیل نوشتن به رویدادی المپیکی. این ورزش‌گرایی در پرواز و شکستنِ پیکرِ ارگانیک اِعمال می‌شود؛ ورزشکاری در تخت‌خواب، همان‌طور که هنری میشو خاطرنشان کرد. وقتی حیوان می‌میرد، فرد بیشتر حیوان می‌شود و به‌عکسِ این پیش‌داوری معنویت‌گرایانه، این حیوان است که می‌داند چگونه بمیرد که از مرگِ خود حس یا پیش‌آگاهی دارد. ادبیات با مرگ خارپشت شروع می‌شود؛ آن‌طورکه لارنس گفت، یا مرگ یک موش کور نزد کافکا: «پاهای قرمز کوچک بینوایمان گشوده برای شفقتی ترد و شکننده.» به قول کارل فیلیپ موریتز (۱۷۹۳-۱۷۵۶)، آدمیزاد برای گوساله‌های دم مرگ می‌نویسد. زبان باید خود را وقفِ نیل به این انحرافات زنانه، حیوانی و مولکولی نماید و هر انحرافی عبارت است از یک فانی شدن. خط مستقیمی وجود ندارد، نه در چیزها و نه در زبان. نحوِ زبان مجموعه‌ای است از انحراف‌های ضروری که در هر حال، خلق می‌شوند تا زندگی را در چیزها آشکار نمایند.
ادامه👇

@Kajhnegaristan