✍ میترا کدیور.. اول

#ماورای_اصل_لذت
✍ میترا کدیور

#بخش اول

در سال ۱۹۱۱ فروید در مقاله ی « تعاریفی در ارتباط با دو اصل عملکرد روانی » مرحله ای را فرض می کند که در آن فعالیت روانی را فقط « اصل لذت » هدایت می کند. این اصل بر قانون جاذبه و دافعه استوار است. یعنی اینکه فعالیت روانی از هر آنچه ممکن است رنج آور باشد خود را کنار می کشد و به سمت آنچه که لذت بخش است جذب می شود. در این مرحله فرد چندان به مقوله ی واقعیت وقعی نمی نهد و از آنچه که واقعی است و از آنچه که وهم است به یک نسبت کامیاب می شود.


فروید معتقد است که بعداً اصل دیگری پدیدار می گردد که عملکرد آن جدا کردن واقعیت از توهم است، حتی اگر این واقعیت ناخوشایند باشد. در هر صورت فرد قبل از هر چیز نیاز دارد در این دنیا زنده بماند و برای این کار بایستی به قوانین حاکم بر آن تن در دهد، حتی اگر این قوانین برایش ناخوشایند باشند. و حالا این « اصل واقعیت » است که جایگزین اصل لذت می شود و در اثر آن فرد یاد می گیرد که کار کند، صبر کند، محاسبه کند، تحمل کند، در یک کلام عاقل شود.

اما اصل واقعیت به هیچ وجه در تضاد با اصل لذت نیست. در اینجا هم هدف بدست آوردن لذت است. منتها در اینجا بهترین راه کوتاهترین راه نیست. چند سال بعد، یعنی در سال ۱۹۲۰، تئوری روانکاوی به نقطه ای از بسط خود می رسد که مجبور می گردد درست عکس آنچه را که در سال ۱۹۱۱ عنوان کرده بود بپذیرد: این واقعیت که ناخودآگاه از اصل لذت پیروی نمی کند، در راستای یک تعادل نیست، بلکه یک بهم ریختگی ساختاری است. ناخودآگاه نه به صورت لذت بلکه به صورت رنج تجلی می کند. در کتاب « ماورای اصل لذت » فروید از اجبار به تکرار صحبت می کند که تنشی پابرجاست. ناخودآگاه در هموستاز لذت قابل گنجیدن نیست.

تفاوت آشکاری است بین احساس لذت در سطح « من » که آگاهانه است و آنچه ناخودآگاه را خرسند می کند. آنچه سوژه را در سطح ناخودآگاه خرسند می کند به احتمال زیاد با احساس ناخوشایند بودن در سطح « من » همراه است. با این تعریف شکاف بین خودآگاه و ناخودآگاه بارزتر می شود. درد و رنجی را که نوروتیک ها حس می کنند با این ترتیب لذتی است در سطح ناخودآگاهشان. فروید در تبصره ای که چند سال بعد به این کتاب اضافه می کند متذکر می شود که خوشایند و ناخوشایند بودن در هر صورت احساسهای خود آگاه بوده و در ارتباط با « من » هستند و در نتیجه واژه هایی نامناسب برای ناخودآگاه محسوب می شوند. لکان با استناد به همین مطلب مقوله ی ژوئیسانس را به عنوان یکی از عمده ترین مقولات روانکاوی مطرح می کند.

صحبت از رضایت مندی در سطح ناخودآگاه، کلّ مقوله ی رضایت مندی را به هم می ریزد. « وقتی تو رنج می بری شاید همان وقتی است که تو بیش از همه لذت می بری » و این بدان معناست که « تو نمی دانی چه وقت لذت می بری ». لکان می گوید:‌ « ژوئیسانس لحظه ای است که نمی توانم بگویم ». نه اینکه از شدت لذت زبانم بند آمده باشد بلکه نمی توانم آن را تعریف کنم. خوشی ام را می توانم تعریف کنم ولی ژوئیسانس ام را ابداً.


ژرار میلر می گوید: « شاید ژوئیسانس به دهشت نزدیکتر از هر چیز دیگر باشد، دهشتی را که فروید در چشمان « موش مرد »، زمانی که او از فانتاسمش صحبت می کرد، دید ». آدمیزاده می تواند خوشی و ناخوشی اش را تعریف کند با این همه هیچ یقینی به آنها ندارد، حال آنکه ژوئیسانس اش برایش یک یقین است، در حالی که نمی تواند آن را تعریف کند. ژوئیسانس همیشه با گرفتاری همراه است و این آن اجباری است که سدّ راه خوشبختی و سعادت است. آنچه را لکان دانش ناخودآگاه می نامد همین گرفتاری های #ژوئیسانس است.

@Kajhnegaristan