من امشب زاده شدم؛. ✍ حسام محمدی …

من امشب زاده شدم؛
✍ حسام محمدی



شب است و من بر قامت افعالِ شکسته‌ای تکیه می‌زنم که صدای قرچ قرچ‌شان میانِ سرم پژواک می‌کند.. در تنهاییِ این شب ملال‌انگیز، که تکرارِ هزاران شبِ پیشین را بر خود سنجاق کرده است، کلمات را به تولدم فرامی‌خوانم تا در حضورشان با نجوایِ قصه‌های ناگفته‌ام، جشنی آشفته برپا کنیم..
"من امشب زاده شدم" و این شروعِ داستان بود.. نه چندان شگفت‌انگیز و نه آنچنان شگرف.. امشب به مانندِ تمامی شب‌های نه چندان خوشایندِ بهاری، سرآغازی بود بر زندگی کودکی به غایت سالخورده که پس از آن سال‌ها درونِ دهانش زیست.. من زاده شدم تا در این سال‌ها، مذبوحانه به تماشایِ گذرانِ خود بنشینم و بی‌هیچ بشارتی این سال‌ها و این روزهای لعنتی را پشت سر بگذارم.. اکنون و در این نقطه از تاریخ و در آستانۀ بیست و چندسالگی‌ام، من به مانندِ ظرفی سفالین که تَرَک‌هایش هردم بیشتر و بیشتر می‌شوند، تنها به روزی می‌اندیشم که از من، جز مشتی خاک برجا نخواهد ماند.. من امشب زاده شدم تا سالیانِ سال به آن روزِ موعودِ پایان بیندیشم، به روزی که بودنم را دیگر هیچ کلمه‌ای به خاطر نخواهد آورد و من به یک بی‌معناییِ فراموش‌شده بدل خواهم شد که در دلِ کلمات جایی ندارد..
از روزِ تولدم، از آن پنجشنبۀ نفرت‌انگیز هیچ چیزی به خاطر ندارم، از آن سحرگاهِ بهاری سال‌ها می‌گذرد و من هر سال به یادِ آن روزِ فراموش‌شده تنها چند کلمه‌ای بر کاغذ می‌نویسم، تا مروری گذرا باشد بر چرخشِ ایامِ یک زندگانیِ مچاله شده.. امشب اما در نزاعِ میانِ مرگ و زندگی، همچون حبابی که یک روز قطعاً خواهد ترکید، من تنها به آن لحظۀ بلعیده شدنِ خود می‌اندیشم... به لحظۀ خفیفی که یک قصه خسته‌کننده، بی‌حضورِ هیچ قهرمانی پایان می‌پذیرد..
من امشب و در این بیغوله، تنها با حضورِ همین چند کلمه، یک تکه کاغذ و همان پنجرۀ مغموم روبه حیاطِ پشتی به همراهِ یک فنجان قهوۀ تلخ، جشنی برپا کردیم.. جشنی شکست‌خورده که غبارِ سال‌ها ناباروریِ زندگیِ یک کودکِ سالخورده را به یدک می‌کشید..
من امشب زاده شدم و این معمولی‌ترین و بی‌اهمیت‌ترین اتفاقِ ممکن بود.. براستی که من چه معنایی داشتم؟


@Kajhnegaristan