- «آیا تابحال شده از خودت بپرسی: ‌ چقدر شگفت‌انگیزه که من اینقدر دیوانه‌ام؟»

- «آیا تابحال شده از خودت بپرسی:‌ چقدر شگفت‌انگیزه که من اینقدر دیوانه‌ام؟»
- «به نظر می‌رسه برات خیلی راحت‌تره که برچسبِ دیوانگی به من بزنی.»

این دیالوگ برگرفته از فیلمِ «هفت» اثرِ دیوید فینچر است. جایی که کارآگاه میلز (برت پیت) از قاتلِ زنجیره‌ای جان دو (کوین اسپیسی) این سوال را می‌پرسد و جان دو به او پاسخ می‌دهد. تصویری که می‌بینید نیز از این فیلم انتخاب شده است: چهره‌ی مستأصلِ کارآگاه میلز در برابرِ هوشمندیِ جان دو. در واقع این قاتلِ زنجیره‌ای است که بر کارآگاه پیروز می‌گردد. کارآگاه میلز خود را مستأصل می‌یابد و به قاتلِ مجنون شلیک می‌کند، و با این کارش، هدفِ قاتل را تحقق می‌بخشد: این‌که قاتل خودش به همراهِ کارآگاه دو تا از «هفت» قربانی باشند (به یادِ جمله‌ای از #ژیل_دلوز می‌افتیم که در "نیچه و فلسفه" می‌گوید اگر به اراده‌ی یکتایِ شوپنهاوری معتقد باشیم گاه درمی‌یابیم که جلاد با قربانی یکی است). در واقع این کلوز‌آپِ محشرِ فینچر از چهره‌ی درمانده‌ی کارآگاه، حرف‌های بسیاری برای گفتن دارد: اینکه او با تمامِ هوشمندی و توانمندی‌اش، حریفِ قاتلِ مجنون نشده است، اینکه خودش قربانی شده است و با شلیک به قاتل، هم محتوایِ فلسفیِ جنایت‌هایِ او را به تایید رسانده است (برای مثال تاییدِ کوشش قاتل در به تحقق رساندن این گفته از رومئو و ژولیت #شکسپیر : «این خوشی‌هایِ شدید،‌ پایان‌هایِ شدید دارند») و هم خودِ کارآگاه در درونِ اعماقِ تاریکِ این محتوا گرفتار شده است (یا می‌توان گفت گرفتار بوده است و تازه اکنون است که آن را از درون حس می‌کند). کارآگاه کارهایِ‌ قاتل را دستِ کم گرفته بود و مایه‌ی ریشخندِ مردم می‌دانست و می‌گفت که این جنایات چند روزی در روزنامه‌ها خواهد رفت و پس از چندی از اذهان پاک خواهد شد. اما قاتل در پاسخ گفته بود:‌ «من یک الگو خواهم بود».

فوکو به خوبی اشاره می‌کند که دیوانگی به مجنون جاودانگی می‌بخشد، نه به این دلیل که جنون خود الگو خواهد بود، بلکه به این دلیل که جنون خود تجلیِ مرگ است: جنون نه تنها بی‌معنا نیست، بلکه خود محتواست. در روز پایانی (یعنی روزِ هفتم – به نشانه‌شناسیِ جنون‌وارِ عددِ هفت در فیلم‌نامه دقت کنید. داستان در هفت روز اتفاق می‌افتد، هفت روز بعد قرار است کارآگاهِ پیر بازنشسته شود، قاتل هفت قربانی دارد که هرکدام مرتکبِ یکی از هفت گناهِ کبیره شده است، طبقات برزخ در کمدیِ #دانته و دوزخ اسطوره‌های ادیان هفت تاست...)‌، ما ناگهان مشابهتِ زیادی بین کارآگاهِ پیر (مورگان فریمن) با قاتلِ زنجیره‌ای کشف می‌کنیم: او می‌گفت از این شهرِ «بی‌عاطفه» خسته شده‌ام. قاتل اما علاوه‌ بر این «خستگی»، مانندِ کارآگاهِ پیر در درونِ خویش نمی‌خزد و سرخورده نمی‌شود و دست از تلاش نمی‌کشد. او سعی می‌کند با کُنش‌هایِ سهمگین و هیولاوَش، مردم را به هوش آورد و سهمی در بهتر کردن اوضاعِ دوزخیِ موجود داشته باشد. در سکانسی که به همراه دو کارآگاه به بیابانی عجیب و غریب می‌رود (که نماینده‌ی صحرای محشر است) می‌گوید:‌ «اگر می‌خوای مردم بهت گوش بدن کافی نیست با دست به شونه‌شون بزنی، بلکه باید با پُتک تویِ سرشون بکوبی...». کارآگاهِ پیر در سکانسِ پایانی جمله‌ای از #ارنست_همینگوی نقلِ قول می‌کند، انگار که او از اتفاقاتِ اخیر درس گرفته و می‌خواهد از پوسته‌ی انفعال خارج شود و خود را به جریان مبارزه با شرّ پرتاب کند: «همینگوی یه جایی نوشته: "دنیا جای بسیار خوبیه و ارزش جنگیدن داره." من با قسمتِ دوم موافقم.» پیرمرد در این جریان تغییر کرده است و می‌خواهد اوضاع را بهتر کند. او حالا به حرفِ کارآگاه جوانتر،‌ کارآگاه میلز رسیده است که انفعال و خزیدن به درونِ خویش و کنشگر نبودن تنها بهانه‌ای برای پیری و ناتوانی است. او تغییر کرده است، اما آیا این تغییر همان چیزی نیست که مجنون مدِ نظر داشت؟!... آیا الگویِ کارآگاهِ پیر در نهایت، همان قاتلِ مجنون نشده است؟ درست است که کارآگاه می‌خواهد «بجنگد»، آن هم با نیروهایِ شر، اما آیا این دقیقاً همان کاری نیست که آن قاتلِ روانی می‌کرد؟

«آنکه با هیولاها دست‌و‌پنجه نرم می‌کند باید بپاید که خود در این میانه هیولا نشود. اگر دیری در مغاکی چشم بدوزی، آن مغاک نیز در تو چشم می‌دوزد.»
( #فردریش_نیچه ؛ #فراسوی_نیک_و_بد ؛ قطعه‌ی 146)

✍م.رضائیان

@Kajhnegaristan