«بی قراری امر منفی». ✍ ژان لوک نانسی. ترجمه: علیرضا محولاتی

"بی قراری امر منفی"
✍ ژان لوک نانسی
ترجمه: علیرضا محولاتی

توضیح: مقاله ای که می خوانید فصل اول کتاب «بیقراریِ امر منفی» نوشته ی ژان لوک نانسی فیلسوف فرانسوی می باشد. این فصل که عنوان «بی قراری» را بر پیشانی دارد جستاری است در باب مفهوم سلبیت در فلسفه ی هگل.

بی قراری

تمامی کار هگل بواسطه ی آگاهی و احساس ضرورتی به منظور بنا نهادن انحنایی قاطع در ظرف ِ جهان و متعاقبا در جریان فلسفه به ادراک در آمده و مجهز می گردد. معنا دیگر خود را در التزام مذهبی ِ یک اجتماع(community) ارائه نمی کند و دانش نیز دیگر در درون تمامیتی معنادار سازماندهی نمی شود. این اجتماع است که راه را برای جامعه باز می کند – که زین پس خود را جدا از خود می شناسد – و دانش ، دانش ابژه ها و فرایندهاست که هیچ کدام از آنها به خودی خود در مقام ِ پایان نیستند. جهان خود را به مثابه ی جهان خاکستری ِ علایق، تقابل ها، ویژگی ها و ابزاریت ها مشاهده و درک می کند. لذا خود را در مقام ِ جهان ِ جدایی و درد به ادراک در می آورد، جهانی که تاریخش مملو از سنگدلیهای پی در پی است و آگاهی آن آگاهی از یک دلواپسی بنیادی ست. این جهان از هر حیث همان جهان بیرون بودگی (exteriority) است که زندگی ، خود را از آن کنار کشیده و راه را برای یک جابجایی ِ بی پایان از دوره ای به دوره ی دیگر باز می کند؛ نه قادر به پایایی ست و نه در نوعی همسانی ِ معنا جمع می شود. این جابجایی دیگر هرگز قادر نیست تا حرکت ِ یک استعلا که آن را به سمت یک دلالت متعالی می کشاند ، به دست آورد. امکان ِ یک ” مرگ که هیچ دلالت درونی بر نمی تابد” را باز شناسی می کند، به دیگر سخن امکان مرگ خود ِ دلالت. امر استعلایی – که فراسوی ناب بودن و سادگی اش پرورش یافته – خود را تهی از انتزاع پشت سر گذاشته است. کسانی که منفعلانه ادعای نگاه داشتن مقام و منزلت آن را دارند بی شک در احساساتی گری (sentimentality) و تعصب (fanaticism) ِ رفتار متظاهرانه از دستش خواهند داد چرا که بر آنند تا امر مطلق را اینجا و اکنون در مقام فرضی مسلم بنیان نهند .

یک سلبیتِ (negativity) مطلق از امر مطلق ظاهرا تمامی تجربه ی این جهان و آگاهی آن از خود را شکل می دهد. با این حال، این مقوله عبارت از تجربه ی جهان و آگاهی آن است : این تجربه و این خود آگاهی دیگر نمی توانند بیشتر از آنچه که فرد می توانست “از زمان [خود شخص] فراتر برود” – از این جهان کنار بکشد. این یک نوع آسوده خاطری ِ دهشتناک نیست، و هیچ ارجحیتی برای بینوایی قائل نیست. با تمامی این احوال جهان نیازمند حقیقت و نه تسلی است. جهان باید خود را در تجربه ی دشوار خویش و در بیقراری اش باز یابد و نه در تسلی گفتمانهای روشنگری که کاری از پیش نمی برند جز انباشت دلایلی بیش بر بینوایی اش. با این حال “یافتن خود آن (یعنی یافتن جهان توسط خود آن)” به هیچ عنوان مبتنی بر پیش انگاشتن یک روح، یک ارزش و یک همسانی که به شکلی ساده و موقت تحت الشعاع قرار می گیرند، نیست. “خود”(self) نمی تواند مقدم بر “خودش” (itself) باشد، چرا که “خود” دقیقا شکل و حرکت ِ یک رابطه با “خود ” است . فرم و حرکتِ نوعی “رفتن” به خود و گونه ای “آمدن” به درون خود است. این جهان نه تنها دارای نوعی آگاهی از جدایی ست، که در همین جدایی است که جهان دارای آگاهی از خودش و تجربه ی این آگاهی می شود.

با این حال به بیانی دقیق تر می توان گفت به این خاطر است که جهان خودش را به مثابه ی جهان ِ جدایی که تجربه اش شکل خود را می پذیرد، در خود حمل می کند. این شکل مربوط به همان ” رابطه” و ” حرکت” می شود. “خود” به معنای ِ “پیوند دادن خویش به خویش ” است: رابطه ای ست که شروط ِ آن مشخص نیست و جهان ِ جدایی، آن جهانی ست که در آن شروط ِ یک رابطه ی معنایی – شروطی همچون “طبیعت” ، ” خدایگان” و یا ” اجتماع“ – دیگر مشخص نیستند.

هگل به تفکر در این باب می پردازد که چطور شناخت تیره و تار، در اثنایی که جهان خودش را متحمل می شود، شناختِ ِ خود در مقام رابطه ای نامعلوم – و یا رابطه ای بیکران – است: لذا چگونه ، آنچه (یا آن کسی که) او نام سوژه را بر آن می نهد در این رابطه متجلی می گردد و اینکه چطور همان سوژه خودش را بنا کرده و در همان بُعد و بنابر منطق نفی ِ “امر داده شده” به کلی رهایی می بخشد.
ادامه..👇
@Kajhnegaristan