‌ خفته؛

‌ خُفته؛
✍ حسام محمدی


شهرِ بی پنجره، به چشمانی بی نگاه می ماند، آن دم که نگاهی مُندرس به زیر چکمه های قساوت بر اتاقکی محقر تا ابد محصور می ماند.. رنج ها همیشه از شکمِ دریدۀ یک اتاق به بیرون تراوش دارند، اگر پنجره را از قامت این اتاقک کسر کنیم، دیگر تماسی با زندگی نخواهیم داشت و از درون ورم خواهیم کرد.. به گمان که این آخرین سنگرِ هستی باشد، که از کف دادنش می تواند به مثابه انگشتِ شستی باشد که شعله شمعی را در آستانه خفه می کند.. آنکه به بیرون می نگرد، هنوز بر آخرین روزنه های امید ایمان دارد.. پنجره ها تقلایی برای ابرازِ همدردی اند، با آنچه که در نهان این بیغوله می گذرد.. ما در کنجِ این جهانِ محتوم ذره ذره همچون ثانیه هایی که در لغزشِ زمان فرو خفته اند، محو خواهیم شد، اگر اندکی و تنها به اندازه سر سوزنی به آن سویِ این قاب های شیشه ای خیره نمانده باشیم..
پنجره ها به آویخگی شان بر دیوارِ تنهایی معترض اند، آنها بر فرازِ نهانی مکدر، روایتگرِ تکرار یک زندگانی بر خیابان های این شهرند.. بینواییِ یک پنجره از جایی آغاز می گیرد که به تنهایی زیر بارِ بی نگاهی له می شود، آنها فرزانگی شان را از نگاهی وام می گیرند که هنوز میانِ تمامِ پلشتی ها، تکه انتظاری را می جوید..
پنجره، مرزِ میان زن و جنون است.. زن ها عادت دارند به وقتِ تنهایی، مدت زمانی از پشت پنجره، به آمد و شدها خیره بمانند.. آن ها به این کاوش های روزانه عادت دارند.. انتظارِ یک زن، پشت پنجره هاست که شکوفا می ماند.. گویی زن و پنجره از یک قماش اند، به وقتِ آشتی با هم گپ و گفتی دارند و به هنگامِ ناملایمتی ها به هم پشت می کنند..
اندرو وایت در سکوتی آزاردهنده روایتگرِ زندگانی زنی می شود که گویی سال هاست در خود فرو رفته است.. او با توسل به رنگ هایی تیره، یأس و تک افتادگیِ زنی را قلم می زند که گویی امید به هیچ پیام روشنی از جانب پنجره ها ندارد و مرگ چشم اندازها را به دیدۀ خود دیده است.. این قهر میانِ زن و پنجره غم عمیقی را بر بومِ نقاشی تحمیل میکند تا جایی که تنش میان نور و تاریکی به اسارت و تباهی می انجامد.. پیوندی که وایت میانِ پنجره، نور و ماهیچه برقرار می کند سبب می شود تا این بار در روایتی معکوس، پنجره در پشت زنی تکیده به این سوی قاب خیره بماند، نگاهی که آرامش را از بیننده سلب می کند و هرگز پاسخی برای پرسش های پنجره در خود نمی یابد..
رُعبِ آرامی که بی رحمانه بر بومِ وایت به دیده می آید، عصیانی سوبژکتیو علیه تمامِ آن چیزی ست که در پشت پنجره ها در جریان است... بدنِ عریان او نه امری اروتیک بلکه تنها بازنمای تازیانه های رنج و تباهی ست، مرگی که در پیچ و تاب های اندامی زنانه نفس می کشد و خفتن در نزاعِ نور و تاریکی را به امری نمادین بدل می کند.. "او هرگز بیدار نخواهد شد" و این ندایی ست که از پنجرۀ نیمه باز به درونِ اتاقک می وزد و زنی را در بی اعتناییِ هرچه تمام تر و در پیشگاهِ پرت ترین نقطه از هستی تازیانه می زند.. وایت ما را به تماشایِ تنفسِ آرامِ زنی خفته در فراخنای خیال ورزی، فراخوانده است، جایی که پنجره به گسستی بدل می شود که مرز میانِ حقیقت و وهم را روشن می کند، اینجا نقاش، بدنِ زن را در سکونی آرام و وهم آلود رها می کند تا زن، رویا و پنجره به مثلثی بدل شوند تا تعبیری بر شکستی ابدی باشند..
اندرو وایت به زحمت دریچه ای رو به جهانی نیمه تاریک می گشاید تا در حضورِ زن، گواهی بر بی اعتنایی ما بر جهان و جهان بر ما باشد.. باید به آرامی سر بر بالین نهاد و منتظر ماند تا فرشتۀ مرگ آخرین دست نوازشش را بر انداممان فرود آورد..

@Kajhnegaristan