«‌ او یک قلب داشت؛». در این جهان، بی بدن یقینا آواره بودیم و البته کشف ناشده

"‌ او یک قلب داشت؛"
✍ حسام محمدی


بدن را نمی توان خلاصه کرد... در خلاصه ترین حالت، بدن، همان بدن است... بدن افشاگرِ اسرارِ درون است.. در این جهان، بی بدن یقینا آواره بودیم و البته کشف ناشده.. بدن را باید واکاوید، این اتوپیای بدترکیب که همه چیزِ مرا درون خود جای می دهد، الا خودم را... و قلبی که درونِ این خُمره می تپد نه به هوای من، که به هوای دیگری...
دراین میان گویی "قلب" همواره نمادی از بودن است... بودن در میان دیگران... احساس کردن و احساس شدن... همواره عنصری از حقیقت در قلبِ آدمی وجود دارد... و از برای همین است که پیرمرد این چنین مبهوت و حیرت زده بر این عضو انسانی می نگرد...این چنین برخوری با بدنِ یک زن، او را در جایگاه یک معما قرار می دهد... معمایی حل ناشده که تنها نیاز به شکافتن دارد.. زن را تنها باید شکافت تا به حقیقت درونش پی برد...او حقیقت را در خود کتمان می کند... زن ها پوششگرند، نهان کننده حقایقی که برای افشایشان به شلاقِ نیچه ای باید مسلح شد.. به سراغ زنان اگر میروی شلاق را فراموش مکن...
او به صدفی می ماند که مرواریدی از حقیقت را در قلب خود به نهان گرفته است... بدنش را می شکافی، حقیقت را اینگونه بیرون می کشی، و سپس با خود زمزمه می کنی که "نه یک قلب بلکه او یک حقیقت داشت"...پیرمرد به گونه ای به وجود یک قلب در بدن زنِ جوان اذعان دارد که گویی تا قبل از آن از وجودش مطلع نبوده و به یکباره با چنین چیزی مواجه شده است... ورود به دنیای درونی یک زن، ورود به اقلیم اسرار است... موجودی که شناختش عبور از ظواهر را می طلبد، چرا که به گفته لکان او همواره نقابی بر چهره دارد... او موجودی ست که همواره نقش خودش را بازی می کند.... زنی در نقش یک زن...
او یک قلب داشت، و این جمله بیش از آن که خبر از وجود یک قلب در درون یک زن باشد، پاسخ به سوالی ست که یک مرد می تواند در قبال ابهامات وجودی یک زن داشته باشد... دولین كه عاشق آلیشیا شده بود، کنون شك دارد كه آیا آلیشیا فقط به خاطر یك خوشی موقتی با او كنار آمده یا واقعا او را دوست دارد... از خود می پرسد، او مگر مرا دوست دارد؟ پرسش از قطعیت، به چالش کشیدن آن است برای نیل بدان... انسان ها گاه در مقابل خود به اموری می رسند که آنها را در ابهام فرو می برد، ابهامی که قبل از آن حل ناشده بود، اما هرگز امکان پرداختن به آن وجود نداشت...
سوال اینجاست، قلبی در دست مردِ دانشمند و زنی که سینه اش شکافته شده... قلب از سینۀ زنِ جوان بیرون آمده یا قرار است در سینه او جای گذاری شود؟ زن ها قلب ندارند... شاید این همان پاسخی باشد که بعد از دیدن این اثر در ذهن آدمی نقش می بندد... گویی قرار است قلبی به زنِ جوان هدیه شود.. اسراری در درون سینه اش جای گیرد و عشقی که گویی قبل از این هرگز موجود نبوده درونش شعله ور شود... او همواره نیاز به عشق دارد، و این عشق را مردی در سینۀ او جای می دهد... زن ها قلبی دارند که قلب ندارد و عشقی که نیازمندِ عشق است؛ این است تمامِ حقیقتی که باید تا ابد بدان اندیشید...

@Kajhnegaristan