✍سیاوش طلایی زاده …داستان «ز» (ویکتور فلمینگ، ۱۹۳۳) روایت داستان دختری است به نام دوروتی که چون گوش شنوایی در خانه نمی‌یابد در عال

✍سیاوش طلایی زاده


داستان " #جادوگر_شهر_اُز" (ویکتور فلمینگ، ۱۹۳۳) روایت داستان دختری است به نام دوروتی که چون گوش شنوایی در خانه نمی یابد در عالم خیال آواره سرزمینی به نام "اُز" میشود که علی الظاهر درگیر "نبرد خیر و شر" میان "جادوگر مهربان شمال" و "جادوگر خبیث غرب" است. جادوگر مهربان به دوروتی میگوید "از راه سنگفرش زردرنگ برو تا نزد جادوگر شهر اُز برسی و به کمک او به خانه برگردی".
از اینجا دیگر با داستان عزیمت به سوی جادوگر اُز، همو که چاره همه دردهاست مواجهیم. در راه سه شخصیت دیگر به دوروتی میپیوندند: مترسکی که گمان میکند مغز ندارد و در پی ستاندن "مغزی" از جادوگر با دوروتی همراه میشود، مرد حلبی مهربانی که در پی "قلب" پا در این مسیر میگذارد و شیری که برای یافتن "شجاعت" به آن سه می پیوندد.
چهار مسافر سرانجام به سرزمین جادوگر یعنی "امرلند" میرسند: آرمانشهری خیالی که در آن آرامش و شادی و رفاه مطلق برقرار است و همه آرزوها بی درنگ برآورده میشود. اما جادوگر به مسافرین میگوید برای رسیدن به آرزوهایشان (خانه، مغز، قلب و شجاعت) باید نخست "جادگر خبیث" را از پا درآورند. مسافران ما اکنون درگیر پیکاری با جادوگر و سپاهش میشوند و در نهایت با درایت و مهر و بی باکی بر او چیره میشوند.
وقتی مبارزان برای اجرای عدالت نزد جادوگر بازمیگردند ناگهان با صحنه تکان دهنده ای مواجه میشوند: جادوگری در کار نیست؛ کلّه بزرگی که پیشتر در میان دودها دیده بودند تنها تصویری است که کلانتر با تردستی آفریده است و آن را به نام جادوگر جا زده است.
با این وجود کلانتر آرزوهای مسافران را با زیرکی برآورده میکند: به جای مغز به مترسک مدرکی دانشگاهی میدهد، به جای قلب به مرد حلبی یک ساعت قلبی میدهد، بر شانه های شیر به نشان شجاعت درجه نظامی آویزان میکند و پس از ماجرایی هم دوروتی با بیدار شدن از خواب به خانه اش بازمیگردد.

اما به راستی چه درسهایی میتوان از این قصه کودکانه پرمغز آموخت؟
نخست اینکه آنچه آدمی را به حرکت وامی دارد گاهی تنها یک دروغ است: خیال آرمانشهری که آنجا همه آرزوها برآورده میشود، خیال رابطه ای که در آن به همه نیازها و احساسات پاسخ داده میشود. بدون این دروغ، بدون این خیال عملاً کنشی باقی نمی ماند. پس به قول لاکان "تنها آنها که فریب نخورده اند به خطا میروند". و از همین روست که لاکان خود را هرگز "بیطرف" نمیخواند. حرکت همواره نیازمند یک چشم انداز است، چشم اندازی از تحقق رویا. منتها در جریان حرکت خود تصویر، خود آرزو دگرگون میشود و به شکل حقیقی ظهور می یابد.تنها باید فریب عشق را خورد تا تن به مخاطره عاشقی داد. آنها که عشق را "افسانه کتابها و فیلمها" میخوانند راه هر عشقی را بر خود سد میکنند (مگر روزی به دامش بیفتند). اما در جریان عاشقی و در مواجهه با بن بستهای آن است که عشق و رابطه دگرگون میشود. " #چشمهای_کاملاً_بسته" #کوبریک همین است و نیز حاصل عمر #وودی_آلن با آثار گوناگونش در مورد عشق.
در جریان سیاست نیز ژست آگاهی پیش از کنش (واقع گرایی ای که خود را خصم خیال میشمارد) همواره نتیجه ای جز بی کنشی ندارد: تنها از طریق کنش و درگیری، از طریق تصور دگرگرنی است که آگاهی ممکن میشود: و این البته نافی آن نیست که گاهی بهترین کنش کناره گیری است. کناره گیری مبتنی بر چشم انداز سیاهی که حقیقتش از پی کنش (فریب) پیشین آشکار شده است. اما تا وقتی نخست فریب نخورده اید، در راه درست قدم نخواهید گذاشت.

مسئله دیگر نقش #دیگری_بزرگ در روایت حقیقت است: در روایت دیگری بزرگ دانایی یک مدرک و شجاعت یک درجه است. نشانه هایی که دیگری بزرگ به سوژه ها اعطا میکند و از این طریق آنها را مورد بازشناسی قرار میدهد (و همزمان مهر #اختگی بر پیکرشان میزند).
با این وجود داستان اینجا به پایان نمیرسد: بنیاد تهی و خودسرانه دیگری بزرگ همان قدر که با خشونت حقیقت خود را بر سوژه ها تحمیل میکند زیر پای خود را نیز خالی میکند: زیرا همواره امکان بازپس گیری دالها از او و نمایش تهی بودنش وجود دارد و این برای لاکان مبنای تولد سوژه است.

@Kajhnegaristan