«مفهوم دیالکتیک در فلسفه سیاسی اسلاوی ژیژک».. منتشر شده در تارنمای انسان شناسی و فرهنگ

"مفهوم دیالکتیک در فلسفه سیاسی اسلاوی ژیژک"

منتشر شده در تارنماي انسان شناسي و فرهنگ
✍ سید محمد صدرالغروی

روش تفکر ژیژک، دیالکتیکی است. در خوانش ژیژک، دیالکتیک، تضاد از وضعیت های درونی هر هویتی است. از نظر ژیژک حقیقت همواره در تضاد یافت می شود، نه در پاک کردنِ یک دستِ تفاوت ها. آثار ژیژک، سرشار از ترکیب های متضاد اند و بیان گر آن رویکردی به تفکر اند که ژیژک آن را دیالکتیکی می نامد.

ژیژک در قرائت دیالکتیکی اش مفهوم میانجی محو شونده را مکرر استفاده می کند. میانجی محو شونده مفهومی است که در گذار میان دو مفهوم متضاد وساطت می کند و سپس محو می شود. ژیژک توجه ما را به این نکته جلب می کند که میانجی محو شونده در نتیجه ی عدم تقارن محتوا و فرم تولید می شود. همچون تحلیل مارکس از انقلاب، به این معنی که محتوا با پارامترهای فرم موجود تغییر می کند، تا آن که منطق آن محتوا راهی به بیرون بیابد و پوست بیاندازد، و فرم جدیدی به خود بگیرد.

ژیژک این روند را شاهدی بر سومین مرحله ی دیالکتیک «نفی – نفی» می یابد. نفی اول جهش محتوای درون و به نام همان فرم قدیمی است. نفی دوم مهجور شدن خود فرم است. نفی سوم، به شکلی متناقض، به متضاد خود بدل می شود.

از دیگر مواردی که ژیژک در این چارچوب و در نظریه ی سیاست اش مورد تأکید قرار می دهد شکل عمده پدیدار شدن زاویه دید و اختلاف رویت است: زاویه دید و اختلاف رویت سیاسی که همچون نوعی همستیزی اجتماعی از هرگونه بستره و دلیل مشترک ممانعت می کند. ژیژک در بسیاری از نوشته هایش از استعاره آنامورفیس برای تفسیر بهتر امور بهره می جوید. یعنی هنگامی که زاویه دیدمان را اندکی تغییر دهیم بسیاری از امور ماهیت روشن خویش را نشان می دهند.

در فلسفه سیاسی ژیژک هر عصرِ خاصی، هستی شناسیِ خاص خودش را دارد، سرشتِ حقیقی دیالکتیک همین است. یک مبارزه ی تاریخی خاص، توأمان مبارزه ای است که سرنوشتِ تمامِ جهان در آن مشخص می شود. هر چهره ثابت و معینی در فرآیند دیالکتیکی بدون استثنا می تواند به نوبه خود به چهارچوب یا قالب کّلِ فرایند بدل گردد. این همان «کلیّت انضمامی» هگلی است: در هر مرحله از فرایند دیالکتیکی، چهره انضمامی، کّلِ فرایند را تحت تأثیر قرار می دهد، این بدان معناست که چهارچوب کّلیِ فرایند به صورت بخشی از محتوای جزئی یا خاص آن در می آید.

اگر از اصطلاحات لاکلائو مدد گیریم، محتوای جزئی، کلّیت را «هژمونیزه» می کند، «فرایند دیالکتیکی» نامِ این دگرگونی مدامِ محتوای جزئی یا خاصی است که کلیّت را «هژمونیزه» می کند. اصل دیالکتیکی می گوید راه دست یابی به قانون بنیادینِ جهان از استثناء آن می گذرد. قاعده اساسی دیالکتیک به قرار ذیل است: هرگاه روی در روی فهرستی ساده از زیر گونه های یک گونه عام یا کلّی قرار می گیریم، باید به جست و جوی استثنای این سیاهه برخیزیم. این استثنا در نهایت همان حرکت بنیاد گذار یک کلّیت است.

درس بنیادین دیالکتیک این است که همه ی تأکیدهای تاریخی بزرگ بر ارزش های کلی یا جهان شمول، از فلسفه ی رواقی روم باستان تا حقوق بشر مدرن، رگ و ریشه های محکمی در یک منظومه ی اجتماعی انضمامی دارند. دقیقاً باید به اظهار نظر معروف مارکس درباره ی هومر رجوع کرد: می توان به سادگی توضیح داد که شعر هومر چگونه از دلِ جامعه ی یونان اولیه سر برآورد. آنچه توضیح اش بس بسیار دشوارتر است همان جذابیت جهانی آن است، یعنی این که چرا اشعار هومر حتا امروز نیز همچنان ما را مسحور می کنند.

سویه کلیدی در یک فرآیندِ دیالکتیکی همان «استحاله جوهری» نقطه کانونی آن است: آن چه در ابتدا سویه ای فرعی از یک فرآیند است، یه سویه اصلی آن بدل می شود و با کنشی معطوف به گذشته، پیش فرض های این فرآیند، یعنی عناصری که این فرآیند از دلِ آن ها برخاسته، را تا حد سویه های فرعی آن، یعنی همان عناصرِ چرخه خود – پیش برنده فرایند – تنزل می دهد.

پسا نظریه گرایان اغلب مدعی اند که در مسیری دیالکتیکی گام بر می دارند. منظور پست تئوریست ها از «رهیافت دیالکتیکی» چیزی نیست جز تصورِ شناخت در قالب فرایند تدریجی کسب معرفتِ همواره محدود، از راه آزمودن فرضیه هایی معین. اگر این دیالکتیک باشد، آن وقت کارل پوپر، دشمن قسم خورده هگل، بزرگ ترین دیالکتیک دان تاریخ بود!

چیزی که دیالکتیک راستین را از نسخه شناخت گرایانه آن متمایز می سازد نحوه استقرارِ جایگاه گفتنِ سوژه در داخل فرایند است: شناخت گرا از جایگاه امن ناظری بیرون از گود سخن می گوید که از محدودیت کلّ معرفت و شناخت بشری آگاه است. در دستگاه فکری ژیژک ما همواره در پویشِ دیالکتیکی حقیقت شرکت می کنیم. اگر سوژه خود مشمول محتوا باشد، با قبول کاذب بودن موضع اظهار، حاصل جمله حقیقت است.
@Kajhnegaristan