«زن کجاست؟ آیا اصلا چیزی به عنوان زن در تاریخ وجود دارد؟».. |بخش اول|

«زن کجاست؟ آیا اصلاً چیزی به عنوان زن در تاریخ وجود دارد؟»

|بخش اول|

بدتر از همه این است که بسیاری از زنان از دانستن اینکه آنها هم وجود دارند، در شگفت می مانند. آنها احساس می کنند که هستی ندارند و تعجب می کنند اگر در تاریخ جائی برای آنها نیز بوده باشد. من از جایگاه زن سخن می گویم، البته اگر او در جایگاهی واقع شده باشد.
در نوشته La Jeune Nee به داستانی اشاره کرده ام که از نظر من جزء به جزء آن نقل حکایت جایگاه زن است: داستان «زیبای خفته». زن، اگر شما به دنبال این موجود هستید، شانس بسیار بالایی دارید که او را در یک جایگاه و وضعیت مشخصی پیدا کنید: در تخت خواب. در تخت و خفته-خوابانده شده (asleep-laid) بر روی آن. او را همیشه بر/در تخت می توان یافت: یک مرد زیبای خفته را به بالین اش برد! چرا که-همانطور که همگی ما می دانیم- زنان هیچ گاه به واسطه خویشتن برنمی خیزند: شما می دانید که همیشه پای مردی در میان است. مردی زیبای خفته را بلند کرده و بر بالین اش می نهد، سپس همان مرد او را روانه تخت بعدیش(در کنار خود) می کند، بطوریکه از آن پس زن در تخت او محبوس خواهد شد؛ دقیقاً به همان ترتیبی که در افسانه های شاه پریان نقل شده است.
و این چنین است که او از این تخت به آن تخت پرتاب می شود: تختی که برای دیگری ست، تختی که زن فقط می تواند در آن رویا ببافد. کیرکگور تحلیل های فوق العاده ای در باره «هستی» زن دارد- یا بهتر است اینگونه بگوئیم که بخشی از آن را به زن اختصاص داده است- او می گوید زن را به حالت خفته می بیند. زن می خوابد، سخن می گوید و در وهله اول عشق برای او رویاست و سپس او خودش در مورد عشق رویا می بافد. از این رویا به آن رویا، و همیشه در موقعیت ثانوی. در برخی داستان ها، او می تواند بر روی پای خویش بایستد؛ اما نه برای مدت طولانی. برای مثال در داستان شنل قرمزی: من تصور می کنم این مسئله دور از ذهن نیست که بگوییم در این داستان ،کلاهک قرمزِ شنل«red riding hood» یک کلیتوریس کوچک است. این داستان اساساً برپایه نوعی شرارت نقل شده است: داستان دختر بچه ای که تا حدی به استقبال خطر می رود؛ او با کاسه کره و کوزه عسلِ کوچک اش رهسپار گشت و گذار شده و خطر را به جان می خرد. چیزی که اینجا قابل توجه است، این نکته است که مادرش چنین اجازه ای را به او می دهد و او را به گشت و گذار در بیرون از شهر روانه می سازد، دقیقاً همین [در مورد مادر] وسوسه برانگیز است؛ چرا که این کار برای دختر بچه ها ممنوع است: شنل قرمزی خانه و کاشانه مادری اش را ترک می گوید، اما نه از برای رفتن به جهانی بزرگتربلکه بخاطر رفتن از یک خانه به خانه ای دیگر (خانه مادربزرگ)؛ آن هم از طریق کوتاه ترین مسیر ممکن: به عبارتی دیگر، با شتاب از دامن مادر کنده شدن و پناه آوردن به دامان دیگری. دیگری در این مورد مادر بزرگ است ،یعنی کسی که می توان تصور کردکه جایگاه «مادرِ بزرگ» را اشغال کرده است. چرا که مردانِ بزرگ وجود دارند اما نه زنان بزرگ، و به جای زنانِ بزرگ ما مادرانِ بزرگ داریم. مادرانِ بزرگ عموماً شرور هستند: مادرِ بد همانی است که همواره دخترش را آن هنگام که شانسی برای زندگی کردن و لذت بردن دارد، حبس و زندانی می کند. چنانکه دختر همیشه می خواهد تا کاسه کره و کوزه عسل کوچک اش را خودش برای مادربزرگ اش ببرد، و در این راه مادر از روی حسادت ازدخترش اجازه این کار را سلب می کند.
اما گرچه مادرِ شنل قرمزی به او این اجازه را می دهد، با این وجود او خود کمی از راه خویش منحرف شده، و مسیرش را از میان جنگل و انبوه درختان انتخاب می کند، یعنی تن به کاری می دهد که زنان هیچگاه نباید انجامش دهند. او به خودش فرصت می دهد تا امر ممنوعه را درنوردد… و در این راه هزینه گزافی می پردازد: شنل قرمزی وقتی در شکم مادربزرگش فرو می رود، در اصل به همان تخت خواب خویش باز می گردد. اینجا گرگ همان مادر بزرگ است؛ و همه زنان، گرگِ بزرگِ شرور را می شناسند! همه می دانیم آنکه در انتظار ما در بستر بزرگی خفته ،یک گرگِ بزرگِ شرور است. این گرگِ شرور با دندان های بزرگ، با چشمان درشت و در نگاه های مادربزرگ ظاهر می شود.
سوپراگویِ بزرگی که تمام دختران کوچک را وسوسه می کند تا بدون اجازه روانکاوشان به بیرون روند و در جنگل ها سیر کنند. پس دختر در بین دو خانه، ما بین دو تخت خواب و لای زنجیرهای استعاره اسیر شده است، استعاره ای که فرهنگ را سازمان می دهد… هماره ماهِ زن در مقابل خورشید مردانه، طبیعت در برابر فرهنگ، فرورفتگی در برابر برآمدگی مردانه، ماده در برابر صورت، تحرک ناپذیری/سکون در مقابل مسیر پیشرفت، همچون زمینی بوده اند که با جا پای مردانه لگدکوب شده اند.

▪️هلن سیکسو| Helene Cixous|ترجمۀ مهدی سلیمی

@Kajhnegaristan