✅ همین دور و بر: امتحان ۱. مهرداد صدقی | بی قانون

✅ همین دور و بر: امتحان 1
مهرداد صدقی | بی قانون
@Dastanbighanoon

روی نیمکت دانشگاه نشسته‌ام و منتظرم بابا از جلسه امتحان بیرون بیاید. من بیشتر از او استرس دارم. استرسم هم به امتحان بابا ربط دارد و هم ربط ندارد. برای اینکه دلیلش را بگویم باید کمی به عقب برگردیم.

یک هفته قبل:
قرار شده خانم شهابی را برسانم. از او بابت شیطنت بچه‌های نسرین و نازنین عذرخواهی می‌کنم. چیزی نمی‌گوید و ترجیح می‌دهد به بیرون نگاه کند. توی ماشین حرف مشترکی نداریم اما قبل از رسیدن به مقصد، می‌گوید: «راستی، بابت اون کلاس‌ رفع اشکالتون ممنون. نمره‌ام بدک نشد».
با تواضع کاذبي تشکر می‌کنم. راستش اصلا یادم رفته بود از بابا هم راجع به نمره‌اش بپرسم. خانم شهابی می‌گوید: «ولی معلومه خیلی به باباتون کمک کردین چون نمره‌شون از من یکی که بهتر شد». از نمره بابا تعجب می‌کنم اما حرفی نمی‌زنم. باور کنید کل مکالمه ما دو نفر در تمام طول مسیر همین چند کلمه بود و امیدوارم در دید بقیه به بی‌عرضگی یا دروغگویی متهم نشوم. یعنی دقیقا همان دو اتهامی که موقع برگشت به خانه، آقانعیم و آقای عطاری بعد از گفتن «به به شاداماد!» به من زدند.

دیشب:
بابا دارد برای امتحان آماده می‌شود و هر یک ربع، از فرط خستگی و استیصال، جزوه‌هایش را می‌بندد و به افق خیره می‌شود. هر شب تا نیمه‌شب همه بیدار بودیم اما حالا در شب‌های امتحان، بابا از ساعت 9 می‌گوید پلک‌هایش سنگین شده.
-حاج خانوم من اصلا نمیخوام دیگه درس بخونم مگه زوره؟
-نه زور نیست ولی حالا که شروع کردی حیفه.
به بابا راجع به نمره میان‌ترم آمارش می‌گویم و بابا با غروری که اصلا یادآور غرور خانم فرهمند نیست، می‌گوید: «پسرجان پس چی فکر کردی؟ تو هنوز بابات‌رو نشناخی. حیف که دیر شکوفا شدم».
حالا بابا یک‌ریز دارد از هوش و ذکاوت خودش تعریف می‌کند و از مامان تایید می‌خواهد اما خبری از تایید نیست. من می‌روم توی اتاقم درس بخوانم و بابا هم چون می‌بیند مامان از دست حرف‌زدن‌های او به اتاق خواب پناهنده شده، می‌رود آنجا تا هرجور هست، یک تاییدیه زورکی از مامان بگیرد. بابا کتاب‌هایش را هم می‌برد توی اتاق. بعد از نیم‌ساعت، تا نیمه‌شب، صدایی جز پچ‌پچ و خنده‌های آن دو نمی‌آید.

امروز:
صبح بابا سرحال و قبراق آماده شده تا با هم برویم سر جلسه امتحان. مامان با لبخندی بر لب، برایش آرزوی موفقیت می‌کند. توی راه، بابا مدام از اینکه چقدر مامان همسر خوبی است، برایم می‌گوید:
- پسرجان، هیچ چیزی به اندازه اینکه یک زنِ خوب نصیبت بشه تو این دنیا ارزش نداره. زنی که مشکلاتت رو درک کنه و تو مشکلات همراهت باشه. در کنارت باشه. من واقعا در کنار مادرت احساس خوشبختی می‌کنم. اگه تو هم فکر می‌کنی این دختره شهابی همونیه که میخوای، فقط کافیه لب تر کنی تا بریم با خونواده‌شون حرف بزنیم. یه روزم زودتر متاهل بشی، غنیمته. دنیات زودتر قشنگ میشه.
بابا آن‌قدر حرف‌های قشنگی از زندگی مشترک می‌زند که به فکر فرو می‌روم. به بهانه اینکه می‌خواهم بابا را همراهی کنم، تا دمِ دانشکده‌شان با او می‌روم. بابا می‌رود تو. خانم فرهمند از دور می‌آید. وقتی مرا می‌بیند، بر خلاف آن غرور همیشگی به گرمی سلام می‌دهد و از من بابت ميهمانی شب یلدا تشکر می‌کند. نمی‌دانم تاثیر حرف‌های باباست یا نه، اما ناخودآگاه، از دهانم می‌پرد: «ببخشید میشه بعد از امتحان چند دقیقه مزاحمتون بشم؟»

در کسری از ثانیه، سرخیِ ملایمی روی گونه‌هایش می‌نشیند و می‌گوید «باشه. در چه مورد؟» از دور خانم شهابی می‌آید. نمی‌دانم چرا، ولی حس می‌کنم کمی عصبی به نظر می‌رسد. به خانم فرهمند می‌گویم «حالا میگم خدمتتون».