داستانهای روزنامه طنز بی قانون
خانم فرهمند میرود و من خودم هنوز توی فکرم که چرا همچین حرفی زدم و اصلا چرا اینقدر عجله کردم؟
خانم فرهمند میرود و من خودم هنوز توی فکرم که چرا همچین حرفی زدم و اصلا چرا اینقدر عجله کردم؟ خانم شهابی، بر خلاف همیشه که خندان به نظر میرسید، به بهانه اینکه برای امتحان دیرش شده، بدون سلام و علیک از کنارم رد میشود و میرود سر جلسه. انگار غرورِ خانم فرهمند به خانم شهابی منتقل شده و برعکس. امیدوارم خانم فرهمند قبل از بابا از جلسه دربیاید. تلفنم زنگ میخورد و مامان با خنده از من راجع به امتحان بابا میپرسد. وقتی علت کنجکاویاش را میپرسم، میگوید: «دیشب آسترِ کتش یه ذره پاره بود گفت همونرو براش عین یه جیب مخفی بدوزم تا توش تقلب بذاره. با هم نشستیم اونرو درست کردیم و بعدشم با هم براش تقلب نوشتیم. وقتی تموم شد، برای اینکه نشون بده اون تقلبها رو چطوری میخواد دربیاره، نصف شبی برام یه اداهایی درمیاورد که مرده بودم از خنده. حالا خواستم ببینم چیکار کرده»تازه معنای حرفهای سرِ صبح بابا و تعریفش از «همراهیِ مامان در مشکلات» را میفهمم. خانم شهابی هم از جلسه بیرون میآید. بر خلاف موقعِ رفتن به جلسه، لبخندی روی لبش هست. سلام میدهم و میپرسم: «امتحان چطور بود؟»
خانم شهابی میخندد و میگوید: «عالی».
خانم فرهمند در حالی که عصبانی به نظر میرسد، از جلسه بیرون میآید. باز انگار موتور اینیکی را روی آن یکی سوار کردهاند. حس میکنم الان وقت حرف زدن نیست اما خودِ خانم فرهمند به طرفم میآید و میگوید: «بفرمایین دسته گلِ باباتون رو ببینین. تو امتحانِ قبلی که سرش همهاش روی برگه من بود و این دفعه...».
معلوم میشود بابا در امتحان قبلی هم اینطوری نمره گرفته. خانم فرهمند بغض میکند و میرود. بابا که میآید اول با ناراحتی از نحوه آستری دوختن ناشیانه مامان گلایه میکند و بعد با شرمندگی توضیح میدهد یکی دو تا از برگههای تقلب از آستریاش افتاده زیرِ پای خانم فرهمند و مراقب، به تصور تقلب، ورقه هر دو نفر را صورتجلسه کرده. حالا هر دو با هم باید بروند کمیته انضباطی.
ادامه دارد... .
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@Dastanbighanoon