داستانهای روزنامه طنز بی قانون
دیوانهها در نمیزنند. مریم آقایی / بیقانون. شانزدهم
دیوانهها در نمیزنند
مریم آقایی / بیقانون
@bighanooon
قسمت شانزدهم
دایره آبی را میدیدم که دنبال قطعه گمشدهاش میگشت و به خارمغیلانی که پشت سرش میآمد و میگفت: «نگرد، نیست...» زبان درازی میکرد و صداهای ناهنجار در میآورد. موقع حرکت سکندری میخورد بسکه جای خالیاش هی گشادتر میشد. نمیدانم چرا یک لحظه شبیه من بود و لحظه دیگر نه! یکی از گلهای مصنوعی کنار تخت را برداشتم و در حالی که به، صورتِ دائم در حال تغییر دایره نگاه میکردم، گلبرگهایش را دانه به دانه کندم: «منم، من نیستم، منم، من نیستم...» روی منم ثابت شد، درست وقتی که رسید به قطعه مربعی گمشدهاش. یا بهتر است بگویم گمشدهام. چشمم که به مربع افتاد یکی از آن صداهای ناهنجاری که از دیوانههای اینجا یاد گرفتهام را درآوردم و بعد هم با روش خود گو..یم و خود خندم، عجب نخبه هنرمندم، زدم زیر قهقهه! احمقانه است، اما مربع گمشدهام شبیه سایه همیشه در دوردست بود. سایه روزهای کودکی و امروز و لابد فردا. اصلا خود همان رویای کودکی. همان که کافی بود یک چشمی از لای در فوتبال بازی کردن ما را نگاه کند تا من دست و پایم بهم گره بخورد و گند بزنم به بازی. حالا که فکر میکنم میبینم سایه بود که من را نخبه کرد. باور کنید یک عشق نافرجام و یک معلم که با کتک مجبورت کند حتما با دست راست مشق بنویسی، برای نخبه شدن کافی است.
تق...تق... انگار کسی سنگ ریزه به پنجرهای که به سمت باغ متروک باز میشد، میزد. از روی تخت پریدم سمت پنجره، تخت صدایی داد که باعث شد هم اتاقی مثل خرس خوابیدهام این پهلو، آن پهلو شود. آنقدر گنده بود که اگر زاویه دیدت درست نبود، تصور میکردی دونفر روی آن یک ذره تخت خوابیدهاند. برای لحظهای حتی نفس هم نکشیدم تا خوابش عمیق شود. تق... دوباره صدای برخورد سنگ به شیشه. روی پنجه پاهایم به سمت پنجره رفتم. میترسیدم پاشنه پایم را روی زمین بگذارم و بر اثر مالش ترکهای پاهایم با موکت جرقه ایجاد شود. اَه... لعنت به این علم. در تیمارستان و لحظهای که ممکن بود زندگیام عوض شود هم دست از سرم برنمیداشت. به پنجره که رسیدم رویش را برگردانده بود و قصد رفتن کرده بود. همان سایه زنی در دوردست بود که همیشه دور میایستاد، ولی حالا آمده بود نزدیک. با ترس و لرز چند تقه به شیشه زدم و خداخدا کردم که بشنود و نرود. شنید. باور کردنی نبود. لاکردار فقط نیمرخش را نشانم داد و علامت داد که یعنی بعدا هم وقت برای چشم چرانی هست و الان باید دنبالش بروم. نمیدانم توهم بود یا واقعی. اثر دارو بود یا نه. اما الان وقت فکر کردن به این چیزها نبود، باید تصمیم میگرفتم، شروع کردم به زور زدن و تلاش مذبوحانه برای باز کردن پنجرهای که نیش حصارهای ضخیمش از این گوش تا آن گوش باز بود و تلاشم را مسخره میکرد. عزمم جزم بود که پنجره را باز کنم با اینکه راه فراری نبود، سایه همان سایه سی سال پیش است و میخواهد توانایی یدی من را به چالش بکشد. اما اینبار را کور خوانده. بازش میکنم. یک چشمم به سایه بود که نرود و یک چشمم به زبانه پنجره که منتظر بودم تقی صدا کند و باز شود. و بالاخره صدایش آمد. پنجره باز شد. باورنکردنی بود. این حصارها جز دیوانه گولزنک چیز دیگری نبودند. با باز شدن پنجره، حصارها هم باز شدند. وقت ذوق کردن را هم گذاشتم برای بعد از چشمچرانی در آینده. اول این پا و بعد آن یکی پا و نشستم لب پنجره. آماده بودم که بپرم اما یکی از دیوانهها به سمت باغ آمد و شروع کرد به عربده کشیدن. به خودم که آمدم سایه نبود و من لب پنجره نشسته بودم. نامرد باز هم غیب شد. عربده دیوانه، بقیه را هم جمع کرد پای پنجره. هم اتاقی خرس گندهام هم بیدار شد و از روی تخت پایین جهید. به تخت نگاه کردم، انگار نصف خرس گنده روی تخت مانده بود. شاید واقعا دیوانه شده بودم. چشمهایم را بستم و باز کردم و خرس گنده را در حالی که زاویه دید تخت را پوشانده بود، مقابل صورتم دیدم. هول کردم. پایین را نگاه کردم. سرم گیج رفت. من از ارتفاع میترسیدم. داد زدم: «واای خدا، من از ارتفاع میترسم. سایه بیمعرفت چرا رفتی؟چرا من بیقرارم؟ خدایاا.. خدایااا.. بگو ابر بباره... نامههاتو پاره میکنم، عکساتم پاره میکنم...» دیوانهها همصدا شدند: «یار قسم خورده یه روز دیدم شده غریبه/خواب کسی رو دیده خواب منو ندیده/گفتم که یار نازنین شیشه دلم چی میشه/گفت که دیگه خسته شده با سنگ زده به شیشه» یکی میرقصید و یکی میزد. درست در لحظهای که منتظر قلچماق بودم، دکتر استامبولی با همان پرستار نرم و نازک که اصلا بهش نمیآمد اهل آمپول گاوی و این خشونتها باشد، رسید. دکتر با آن صدای جیغ و مضحکش فریاد زد: «ببین، بیا با هم حرف بز