داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅ دیوانهها در نمیزنند. محمدحسن خدایی | بى قانون. نهم
✅ ديوانهها در نمیزنند
محمدحسن خدایی | بى قانون
@bighanooon
قسمت نهم
آیا آن همه خفت و ترس پایان یافته بود؟ آیا میتوانستم به رهایی امید داشته باشم؟ این سوالات وقتی آمد به سراغم که نامهای از مدیران آن مکان عجیب و غریب دریافت کردم. از همان نامهها که با «به استحضار میرساند که...» آغاز میشود و تحکم و عطوفت را یکجا نصیب آدم نحیفی چون من میکند. وقتی وارد آن مکان باستانی شدم، ترس و کنجکاوی تمام وجودم را فرا گرفت. یک «دورهمی دوستانه» یا حتی «اجتماع انسانهای فرهیخته مغموم قرن ماضی» به استناد محتویات همان نامه. سالن سینما بیشباهت به دخمههای نمور کلیساهای قرون وسطا نبود. چهار ردیف صندلی را چیده بودند مقابل پرده سفید رنگی که قرار بود بر آن فیلم نمایش دهند. یک مرد ژولیده حمام نرفته مو فرفری را هم آورده بودند که مدام بدن خود را میخاراند: از ریشهای انبوه صورت تا حفره دماغ و حتی زیر بغل و قسمتهای حساستر بدن. موجود غریبی که هنگام حرف زدن آنچنان اختیار آب دهانش را نداشت و مجبور میشدی مدام مقابل سیل پایانناپذیر تُف، جاخالی بدهی. قبل از آن که فیلم شروع شود، قلچماق از او به عنوان کارگردان فیلم دعوت کرد که سخنان کوتاهی برای تماشگران مشتاق یا همان سه چهار نفری که داخل سالن بودیم، ایراد کند. کارگردان ژولیده خارشگر رفت سمت پرده سینما و رو به ما ایستاد. اما چون قدش به نسبت کوتاه بود مجبور شدند برایش یک سکوی چوبی بیاورند تا دیده شود. قلچماق کنار چارچوب در خروجی/ورودی ایستاده بود و سیگار میکشید. حتی میشود گفت پوزخندی هم بر پهنای صورتش پخش و پلا بود. کارگردان یا همان ترکیب بُهتانگیز ژولیدهگی و خارشگری، همانطور که خود را میخاراند، تعظیم بلند بالایی کرد و روی همان سکوی چوبی ایستاد و وقتی با تشویق من و دو سه نفر از پرستاران حاضر در سالن و البته قلچماق روبهرو شد، چندین بار خم و راست شدن را تکرار کرد و همانطورکه برای مخاطبان خود، بوسه میفرستاد و خود را بیوقفه میخاراند، ناگهان تعادلش به هم خورد و سقوط دردناکی را تجربه کرد. پرستارها جیغی کشیدند و خرامان رفتند سمت کارگردانی که حالا پخش و پلا شده بود بر کف آن سینمای نمور و گوتیک. بیآنکه فرصتی برای سخنرانی پیش آمده باشد. ناگهان گربهای سیاه و سفید، از آن گربههای همیشه گرسنه و خوابآلود، سر و کلهاش پیدا شد و پرید روی سکوی چوبی و میو میو کرد. انگار که دستیار کارگردان بینوا، خرامان و با ناز و عشوه، بیاید و در غیاب رئیس خود اعلام وجود کند که دیگر فرد شماره دو نیست، برای خود اسم و رسمی دارد و اصلا فیلم را او ساخته است. یکی از پرستارها انگار فوبیای گربه داشته باشد با جیغی زنانه، فریاد زد «وای گربه» و عقب نشست! سکوتی مرگبار سالن را فرا گرفت. ژولیده خارشگر از جا جست و او هم فریاد کشید «کی این رو راه داده اینجا؟!» و نگاهی از سر ترس یا حتی میشود گفت خشم، به گربه انداخت و فریاد زد «پیشته! پیشته!» گربه، میومیو کنان روی سکو نشسته بود و ما را نگاه میکرد. وقتی آن حجم از ژولیده بودن را در کارگردان بینوا تشخیص داد با غریزه گربهسانی شروع کرد به لیسیدن دست و پایش. کارگردان ژولیده همانطور که سعی داشت خود را مقابل گربه نخاراند، دوباره فریاد زد«پیشته! پیشته!» اما گربه بیخیال و تنبل، بر سکو بیشتر ولو شد و خود را لیسید. کارگردان خواست اعتراض کند و بگوید «اینا همهاش توطئه است» که قلچماق دستور داد نمایش فیلم شروع شود. فیلم ماجرای یک عده زندانی بود که از سلولهای خود بیرون میآمدند تا بروند هواخوری. اما آن روز اتفاق جالبی افتاده بود. خبر رسیده بود که زندانیان آزاد بودند و میتوانستند بروند سمت خانه و کاشانه خود. رئیس زندان شبیه همان استانبولی معروف بود. با عینکی بر چشم و خندهای بر لب. زندانیان یکصدا همانطور که به پهنای صورت اشک میریختند، از آزادی و آزاد شدن در این دنیای وحشتناک ابراز نفرت و انزجار کردند، یکی از همان دروغهای شاخدار این مکان مرموز و معمایی. چند نفر از زندانیان از آن جمع جدا شدند و رفتند سمت درهای باز شده زندان. ناگهان همه شروع کردند به شعار دادن و از آن چند نفر فریبخورده، خواستند که به آغوش بقیه برگردند. حتی گربه هم از این همه دروغ و دغل به حیرت افتاده بود و مدام میومیو میکرد. ناگهان کارگردان ژولیده، از جا جست و خشمگین وخارشگر رفت سمت پرده سینما و فریاد زد «این فیلم من نیست...این فیلم من نیست!» قلچماق از جایش بلند شد و رفت سمت کارگردان. همه ساکت شده بودند. قلچماق رسید و از کارگردان پرسید «این فیلم شما نیست؟ مطمئن هستید؟» کارگردان نگاهی به پرده سینما انداخت و با ترس پرسید «یعنی