داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅ از جنس رفاقت. مرتضی قدیمی | بی قانون
✅ از جنس رفـاقـت
مرتضی قديمی | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
مرجان تنها دختر بنبست امیرافشار بود تا ما یعنی من، سعید و مجید که دوقلو بودند، مهدی که فوتبالش خوب بود و شوتهای کاتدار جالبی میزد تا مهدی کاتول صدایش کنیم یا مهدی اِدر وقتی شبیه بازیکن معروف تیم ملی فوتبال برزیل بود، فرید و مصطفی که برادر بودند ولی فرید خیلی قدبلند و لاغر بود تا نردبون صدایش کنیم و محمود که پدرش معلم دینی بود در رقابت با هم باشیم تا به قول جوانهای امروز، مخش را بزنیم.
وقتی نتوانسته بودیم یا که مرجان نخواسته بود، دیگر بیخیالش شدیم و پیگیر نشدیم تا روزی که دیگر او، تنها دختر بنبست امیرافشار نبود. تا روزی که خانواده آقای کیانفرد همسایه جدید ما شده بود که نسرین داشتند.
نه ما باور میکردیم و نه خود مرجان که نسرین بتواند به زودی با آن حجم و گستره از مهربانی ما را که نه، کل اهل محل را شیفته خودش کند مانند مادرش که عجیب بود بودنش. انگار که مادر همه ما چند پسر بچه باشد و خواهر همه مادرهای ما هم. از خرید که میآمد اگر توی کوچه بودیم حتما چیزی هم برای ما داشت؛ از بستنی قیفی گرفته تا جعبه شیرینی رولتی که از میهن خریده بود و بازش میکرد تا هر کداممان یکی برداریم.
حالا مرجان از اینکه میدید نسرین همبازی ما شده و با ما گل کوچیک بازی میکند و حتی بیخ دیواری، حتما حسودیاش شده بود یا هرچی که کمی نزدیکتر شد و کنار ما که ردیف شده بودیم ایستاد و سکهاش را بعد از فرید پرت کرد سمت دیوار تا بعد هم باقی بچهها بیندازند و ببینیم کدام سکه به دیوار نزدیکتر است تا او برنده بازی شود و این طور خوشحال شویم وقتی هنوز اینترنت نبود و تیویگیم و آتاری هم نیامده بود حتی. سکه نسرین که از همه به دیوار نزدیکتر شده بود و برنده بازی آنقدر خوشحال شده بود از در جمع ما بودن تا بدود و برود یک بسته شکلات خارجی که عمویش از ترکیه آورده بود بیاورد و باورمان نشود از ذوقی که در چشمانش جمع شده بود و برای ما زود بود فهمیدنش. وقتی میدانستیم چقدر مهربان است. فرید اما میفهمید کمی بیشتر که میگفت کاش نسرین خواهر من بود وقتی او و مصطفی خواهری نداشتند.
پولهایمان را روی هم گذاشته بودیم تا کاربید بخریم و زرنیخ کررات وقتی چهارشنبه سوری نزدیک بود و قرار بود حسابی سر و صدا راه بیندازیم. وقتی سخت بود نگهداری از آن همه مواد، نسرین قبول کرد و گفت مشکلی ندارد و میتواند بگذارد زیرزمینشان.
چند روز بعد از چهارشنبه سوری وقتی نسرین را با صورت بانداژ شده از بیمارستان لقمان آوردند هیچکداممان حتی جرات سلام کردن نداشتیم چه رسد به لبخند که یعنی کجا بودی دلمان برایت تنگ شده بود. جز فرید که رفت جلو و گفت سلام رفیق. رفیق را نسرین انداخته بود توی دهان ما که حالا انگار تنها رفیقش فرید بود و ما خودمان را کنار کشیده بودیم از او که دیدنش خیلی سخت شده بود با پوست صورتی که کمی ترسناک شده بود انگار.
یک سال بعد خانواده نسرین از محل ما رفتند با خداحافظی البته اما نه با گرمای سلام روزی که آمدند. سالها بعد وقتی آنقدر بزرگ شدیم تا کمتر همدیگر را ببینیم وقتی زندگی مشغول و گرفتارمان کرد، یک روز فرید آمد دم در خانه ما و کارت عروسی داد. «فرید و نسرین، پیوندتان مبارک. باشد که این رفاقت همیشه پایدار باشد به برکت همان سلام روز اول که همیشه تکرار شد و تکراری نشد». وقتی نوشته روی کارت را خواندم بغض کردم و فرید را در آغوش گرفتم و گفتم مبارک باشه رفیق. وقتی که رفت تا روزها خودم را دوست نداشتم. تا روزی که نسرین را بعد سالها دیدم و قبل سوار شدن ماشین عروس برایش دست تکان دادم. ایستاد تا بروم جلوتر و بگوید سلام رفیق قدیمی.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon