داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅ تراژدی قفل. علی مسعودینیا | بی قانون
✅ تراژدی قفل
علی مسعودینيا | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
اولینبار داشت باران تندی میبارید که هر چه کلید را چرخاندم توی قفل، در باز نشد که نشد. از پشت در مشبک پیدا بود که آقای حقیقت، مدیر ساختمان دست بر قضا نشسته بود روی سکوی حیاط و چتر به دست پیپ میکشید و از هوای لطیف به نوعی بهره میبرد. دید که من دارم با در کلنجار میروم. چند دقیقهای فقط نگاهم کرد و بعد بی آنکه از جایش بلند شود، گفت: «کلیدت خرابه حتما!» گفتم: «بعیده... صبح یه دور با همین کلید باز کردم درو. مشکلی نداشت. اگه میشه شما اون شاسی رو بزن که در باز شه». باز کامی از پیپ گرفت و بوی وانیلیاش را فوت کرد سمت من و گفت:«نه... کلیدت خرابه... قفل مشکلی نداره». گفتم: «چرا چند بار هم همسایهها موندن پشت در. من رسیدم باز کردم درو از داخل». بلند شد و رفت سمت راهرو و چترش را بست و آبش را تکاند و همانطور که به سمت آسانسور میرفت، گفت: «نه. کلیدت خرابه!». وقتی بالاخره یکی از همسایهها آمد و با ریموت، درِ ماشینرو را باز کرد و رفتم تو، جزو خیسترین اجسام تاریخ بشریت شده بودم. بار دوم هوا آفتابی بود و آقای حقیقت داشت باغچه را آب میداد. دوباره هرچه ور رفتم، قفل باز نشد. بی آنکه سرش را برگرداند، گفت: «درست نکردی این کلید رو؟» گفتم: «آقای عزیز! کلید من مشکلی نداره. این قفل خرابه. گاهی گیر میکنه». گفت: «قفلش عالیه. آلمانیه. کلیدت مشکل داره». گفتم: «آقای حقیقت! این قفل آلمانی یا چینی یا سنگاپوری... 30سال از عمرش میگذره. داغونه... گیر میکنه به این لبه. حالا شما لطف کن اون شاسی رو بزن که من...». گفت: «نه عزیز من! شما که از کار فنی سر درنمیاری بیخود حرف نزن! قفل سالمه». بعد هم شیر آب را بست و حرکت کرد به سمت خانهاش. اینبار از روی در به هزار ضرب و زور خودم را رساندم آنطرف و انواع و اقسام درزهای لباسم طی این عملیات پاره شد. عاقبت روزی که منتظرش بودم، رسید. خود آقای حقیقت مانده بود پشت در و داشت با کلید ور میرفت. بهترین زمان بود برای انتقام. رفتم پشت در و به تقلایش با لذت نگاه کردم. مرا که دید بی آنکه خودش را از تک و تا بیندازد، گفت:«بیزحمت اون شاسی رو بزن که من بیام تو!». گفتم: «نه قفلش سالمه آقای حقیقت! آلمانیه... حتما کلیدتون خرابه!». خون دوید توی چشمهایش و نگاه غضبناکی به من کرد و گفت: «قفلش سالم بود! بس که توی گوساله نرفتی کلیدت رو درست کنی و سیخ و سوزن فرو کردی توی در، گند زدی بهش... نگاه! داغون شده! مرتیکه بیفرهنگ!». هنوز حرفش را درست هضم نکرده بودم که از صدای داد و فریادش، همسایهها آمدند کنار پنجره و هر کدامشان به نوعی جویای دلیل این جنجال بودند. فریادزنان به همه میگفت: «این آقا! این آقا در خونه رو داغون کرده. سیخ فرو کرده تو قفل! دیگه در وا نمیشه!». از ترس آبروریزی بیشتر شاسی را زدم. حقیقت با لبخندی فاتحانه وارد شد و از کنارم گذشت. شب به همراه چند تا از همسایهها فاکتور قفل جدید را آورد دم آپارتمانم و به دستم داد. فاکتور را نگاه کردم. بعد قیافه مصمم همسایه را دیدم. خونسردانه سوار آسانسور شدم. آنها هم به این هوا که میخواهم فرار کنم از راه پله دنبالم آمدند. از توی پارکینگ یک میله دیلم برداشتم و قفل جدید را در مقابل نگاه متحیرشان هزار تکه کردم و بعد نشستم روی سکوی حیاط و در انتظار مرگ ماندم.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon