✅ جن‌زدگی، چیزی در حدود سن‌زدگی. جابر حسین‌زاده | بی قانون

✅ جن‌زدگی، چیزی در حدود سن‌زدگی
جابر حسین‌زاده | بی قانون
@dastanbighanoon

واقعیت این است که وقتی فقط 12 سالم بود برای اولین بار عاشق شدم. نصفه شب بود و نشسته بودم فیلم جن‌گیر را همراه خانواده تماشا می‌کردم. آن موقع این‌طوری نبود که فکر کنند بچه نباید صحنه‌های خشونت‌بار و ترسناک را ببینند. کلا زمان ما خبری از مراعات عوالم پاک کودکی و این‌طور سوسول بازی‌ها نبود. توی حلق‌مان سیگار می‌کشیدند، توی اتوبوس توی تاکسی و حتی یک وقت‌هایی داخل آسانسور. توی مدرسه با خط‌کش و کابل کتک‌مان می‌زدند و با صراحت بهمان می‌گفتند که اگر درس نخوانیم چه مشاغل پستی انتظارمان را می‌کشد. دیدنِ فیلم ترسناک که چیزی نبود. اواسط فیلم وقتی دخترک جن‌زده با صدای کلفت داشت به آقای جن‌گیرِ مستاصل پیشنهادهای بیشرمانه می‌داد و همزمان قوانین فیزیک را زیر سوال می‌برد، من هم با دستی روی چشم‌هام داشتم از لای انگشت‌ها تماشا می‌کردم. وقتی سر دخترک روی گردنش 360 درجه چرخید و لبخندی چندش‌آور آمد نشست روی لب‌هاش فهمیدم عاشق شده‌ام. تفاوت‌های بنیادینش با دخترهای معمولی که تا آن موقع توی فامیل و کوچه و خیابان دیده بودم جذبم کرده بود. ترسناک‌ترین قسمت فیلم برایم آنجایی بود که دختر بیچاره برگشت به روال عادی زندگی. برگشت به آن حجم کشنده و غیر‌قابل تحمل عادی بودن. چطور سینمای تا بن استخوان فاسد هالیوود می‌توانست آن‌طور با احساسات پاک مخاطبان بازی کند؟ آن‌همه زیبایی و جذابیت با تلاش آن دو مزدورِ پا به سن گذاشته دود شد و رفت هوا. آن استفراغ سبز رنگ که با دِبی بالا می‌ریخت روی سر و کله ملت، حرف‌های بی‌تربیتی، مویرگ‌های سیاه زیر پوست صورت، بلند شدنِ رومانتیکِ تخت‌خواب از روی زمین، همه و همه رفتند پی کارشان و من از شدت سرخوردگی زدم زیر گریه. آن‌قدر سرخورده شدم که از فردا تصمیم گرفتم جن زده شوم و راه معشوقه‌ام را ادامه بدهم. به قول آقا جلال، جن‌زدگی می‌گویم اما چیزی در حدود سن‌زدگی. از داخل داشتم می‌پوسیدم و فقط قالبم سالم مانده بود. کل وجودم را تقدیم تسخیر کننده‌ای ناپیدا کردم و اولین کارم این بود که سر صبحانه با صدای کلفت به مامان گفتم: «امروز غذات میسوزه» در واقع قرار بود بگویم تو امروز می‌میری اما شرم و حیای شرقی‌ام اجازه نداد و موضوع را منحرف کرد به سمت سوختن غذا که البته برای مامان کم از خبر مرگ نبود. کم‌کم خوشم آمد از این کار و تا یک هفته با صدای کلفت خبرهای شوم و ترسناک می‌دادم به اطرافیان. به معلم ریاضی گفتم: «امروز ماشینت چپ میکنه و تو می‌میری خوک کثیف» خوشبختانه آن موقع‌ها مطب روان‌شناسی و روانکاوی و فروید بازی مد نبود و برای همین مامان مستقیم من را برد پیش پیرزنی مالتی فانکشنال توی جزیره قشم که هم فال می‌گرفت هم جن و آل استخراج می‌کرد و توی کار بابازار و مامازار بود و دستی هم توی قاچاق دمپایی لاانگشتی چینی و کمپوت آناناس داشت. توی لنجی زهوار دررفته تکان تکان خوردیم از بندرعباس تا قشم و دو بار توی راه بالا آوردم تا بروم بنشینم زل بزنم توی چشم‌های ترسناک پیرزن و صدا کلفت کنم و بهش بگویم سه روز دیگر از شدت نفخ می‌میری. پیرزن دستی کشید روی شکم گنده‌اش و بلند شد من و مامان را از اتاقک گرم و بدبویش انداخت بیرون. برگشتیم خانه و من شب‌ها تمرین می‌کردم سرم را یک دور کامل بچرخانم و مشت‌مشت سبزی می‌چپاندم توی حلقم برای تولید استفراغ گیاهی. بازی جن‌زدگی دو سه هفته‌ای ادامه داشت تا یک شب که داشتم تمرکز می‌کردم برای بلند کردن تخت و چسباندنش به سقف، خاله بزرگه با دو تا سوزن خیاطی بزرگ آمد توی اتاق و آن‌قدر به دست و پاهام سوزن زد تا مجبور شدم با گریه اعتراف کنم موجود شیطانی از بدنم خارج شده. حال دخترک بیچاره توی فیلم را درک می‌کردم. بعد از آن شب دیگر هیچ‌وقت آن آدم سابق نشدم. زمانه سختی بود.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@dastanbighanoon