داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅دیوانهها در نمیزنند. رویا رحیمی | بیقانون. یازدهم
✅ديوانهها در نمیزنند
رویا رحیمی | بیقانون
@bighanooon
قسمت یازدهم
به زور چشمهایم را باز کردم. جوانی با دماغ عقابی و دهان باز روی تخت کناری نشسته بود، نسبیت عام را در دست داشت و نگاهش را در اتاق میچرخاند. شاید اعتراضهایم جواب داده بود و او را که لااقل در ظاهر تمیز و آرام به نظر میرسید، به جای آن هپلی بینزاکت برای هم اتاق شدن با من انتخاب کرده بودند. دنبال عینکم گشتم، نبود. مثل فنر از جا در رفتم و لابهلای ملحفههای تختم را جستوجو کردم. اولین و آخرین باری که عینک را گم کردم در هشتسالگی، داخل مستراح عمومی پارک بود. اصلا همیشه مسبب تمام بدبختیهای من همین مثانه بیظرفیت بوده. محل حادثه آنقدر حالبههمزن بود که مادرم از خیر فرستادن مجدد من به آنجا و پیدا کردن لاشه گندگرفته عینک گذشت. اما پدرم را درآورد تا از آن به بعد عادتم دهد به استفاده از توالت فرنگی، تا در شرایط مشابه دسترسی به مقصود سادهتر باشد. جوان همچنان سر میچرخاند، با یک قاب کائوچویی رنگ و رو رفته خیس روی صورتش! نگاهم کرد و با تمسخر گفت: «امروز بارون اومده؟» به سرعت کتاب را از دستش گرفتم و عینکم را از روی صورتش قاپ زدم و خشک کردم و به چشمم گذاشتم. پس این فضول تازه از راه رسیده، راز شیشههای خیس من را فهمیده بود. این تیزهوشی که در همین ابتدا نشان داد، نکته مثبتی بود. شاید تعامل ما قابلیت ارتقا میداشت. بالاخره دونفری راحتتر میشد از پس قلچماق برآمد. اگر طرح رفاقتی ریخته میشد، میتوانستم به پیداکردن راه فرار امیدوارتر شوم. به او نزدیکتر شدم و گفتم: «به مطالعه علاقه دارید دوست عزیز؟» نگاهی به کتابم انداخت و سرخوشانه فریاد کشید: «معلومه. مطالعه تفریح منه. باید یه سر به کتابخونه بزنم».
پس او اینجا را بهتر میشناخت. اولین قدمم کاملا امیدبخش و موفقیتآمیز بود. کتابخانه! محبوبترین و امنترین جا برای فردی مثل من که بشود نشست به مطالعه و تحقیق و معلومات را مکتوب کرد. تا همان بشود مدرک مستدل، که بشود به اینها ثابت کرد من نخبهام. کمی زمانبر بود اما شدنی. اصلا مگر نه اینکه این عمارت لعنتی درست در همسایگی خانه نخبگان بود؟
پس شاید اصلا کتابخانهاش ربطی به آنجا داشت و میشد راهی، دری، پنجرهای، چیزی به آن طرف پیدا کرد. بعد هم وقتی کتابخانهای وجود داشته باشد یعنی حتما مسئولی وجود دارد که از علم و مطالعه سررشتهای دارد. پس میتوانم امیدوار باشم حرفهایم را که بشنود، بفهمد چه اشتباه مرگباری رخ داده و دارد چه ظلمی به جامعه نخبگان میشود. راهش همین بود. باید کاری میکردم تا او مرا به کتابخانه برساند. باید اعتمادش را جلب میکردم. حتی به قیمت قربانی کردن کتاب نسبیت عام.با اشتیاقی که تحت تاثیر قرارش بدهد گفتم: «من هم با شما میام». پوزخندی زد: «ها! فکر کردی به همین راحتی اونجا راهت میدن؟ من بیست و یک بار تو مصاحبه و آزمون ورودیشون رد شدم جانم. میفهمی؟! آخرم اجازه دادن به قفسه جنوبی دست بزنم. اونم فقط ردیف یک تا سه». مصاحبه و آزمون حتما برای این بود که افرادی با سطح دانش بالا به آن محیط سراسر علم و ادب راه پیدا کنند. قفسهبندی کتابهایشان روی اصول است. برای هر ردیف حساب و کتابی دارند. پس حدسم درست بود. اگر قرار بوده چهارتا آدم عاقل در این خراب شده باشند، همان فرهیختگان نازنین مشغول در کتابخانه بودند.
احتمالا با قدی بلند، اندامی کشیده و انگشتان ظریف که با دقت برگهای کتاب را صاف میکنند و روی جلدش دستمال میکشند و با احتیاط سر جایشان در قفسه قرار میدهند. همانها که از جنس من هستند. گفتم: «خب اگر من رو ببرید اونجا، معرفیم میکنید تا توی آزمونشون شرکت کنم؟» و سعی کردم با لبخند گل و گشادی کتاب نازنینم را به سمتش تعارف کنم. نیم نگاهی به من کرد، کتاب را گرفت و گفت: «بیا» به راحتی از در نیمه باز اتاق و راهروی خلوت رد شدیم. پلههای تیز را به سرعت پایین رفتیم آنقدر که هوا خفه و دیوارها نمور شدند. به انتهای پلهها که رسیدیم ایستاد و با انگشت به دالان دراز و تاریک مقابل اشاره کرد. تمام دالان را تقریبا دویدم تا مقابل در چوبی قفل و زنجیرشدهای ماتم برد. روی در با ماژیک آبی و خطی خرچنگ و قورباغه نوشته بودند «بایگانی». به سمت پلهها نگاه کردم، کسی آنجا نبود. مردک دروغگو. لعنت به من که باز به چیزی در این تیمارستان اعتماد کرده بودم.
ادامه دارد...
🔻🔻🔻
روزنامهی طنز بیقانون (ضمیمهی طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@dastanbighanoon