✅ دیوانه‌ها در نمی‌زنند. علیرضا کاردار | بی‌قانون.. دهم

✅ ديوانه‌ها در نمی‌زنند
علیرضا کاردار | بی‌قانون

@bighanooon
قسمت دهم

صبح آن روز جنب و جوش عجیبی در تیمارستان راه افتاده بود. نظافتچی‌ها سالن و اتاق‌ها را مرتب می‌کردند و پرستاران و نگهبان‌ها در راهروها و حیاط می‌دویدند، بدتر از دیوانه‌ها. خوشحال بودم که حتما استامبولی از اوضاع پشیمان شده و می‌خواهد تغییر رویه بدهد و سیستم تیمارستان را ساماندهی کند. هرچند همیشه از این کلمه ساماندهی می‌ترسیدم. چون هر چیزی را که خواستند ساماندهی کنند، چنان بی‌سر و سامان شد که سر و تهش یکی شد. قلچماق لباس فرم تمیزی پوشیده بود و با قدم‌های سنگین در راهرو راه می‌رفت و سر بیماران داد می‌کشید که به اتاق‌هایشان بروند. از جلوی در اتاق ما که رد شد با احتیاط صدایش زدم. با خشم نگاهی انداخت. با ترس پرسیدم: «ببخشید چه خبره؟» همان‌طور که رد می‌شد گفت: «قراره بیان بازدید».که این‌طور! برای همین بود که مثل مورچه به خودشان افتاده بودند.
بازرسی! بهترین زمان بود که خودم را نشان بدهم تا یکی صدایم را بشنود و بفهمد دیوانه نیستم و به اشتباه اینجا زندانی شده‌ام. تصور کردم تا بازرس وارد بخش شود، جلو بپرم و یقه‌اش را بگیرم و نعره بکشم «من دیوانه نیستم».
البته ممکن بود این روش جواب ندهد و همان جا دستور بستری با غل و زنجیر را برایم صادر کنند، با اعمال شاقه! ولی باید هرطور شده خودم را به بازرسان می‌رساندم و اثبات می‌کردم جای من اینجا نیست.
یک نقشه تمیز برای نشان دادن خودم به عنوان یک نخبه که به اشتباه اینجا گیر افتاده است کشیدم. از پرستاران شنیده بودم قرار بود بعد از بازدید از مرکز، همه در سالن اجتماعات جمع شویم تا برایمان صحبت کنند.
بهترین زمان همان جا بود. معمولا موقع این‌طور سخنرانی‌ها همه در حال چرت هستند و به‌جز زیردستان سخنران که مجبورند و دشمنانش که قصد سوتی گرفتن دارند، کسی به سخنرانی گوش نمی‌دهد. می‌توانستم بدون جلب توجه، مثلا با هدف خوشامدگویی از جا برخیزم و ابتدا خیلی متین شروع به صحبت کنم و پس از تشکر از زحمات شبانه‌روزی دست‌اندرکاران تیمارستان که به بهترین نحو ما را تیمار می‌کنند، ناگهان فریاد بزنم: «جناب بازرس من دیوانه نیستم. با سوءتفاهم یا سوء قصد اینجا بستری‌ام کرده‌اند. من یک نخبه‌ام.» همین تعداد کلمات کافی بود تا قبل از این که قلچماق رویم بپرد، بتوانم منظورم را برسانم.
بعد از این جمله‌ها تا قبل از فرو رفتن آمپول، مطمئنا بازرس دستور پیگیری کارم را می‌داد. ساعتی بعد گروهی با دوربین و وسیله وارد مرکز شدند. چه خوب! فیلم هم می‌گرفتند و همه چیز ثبت می‌شد.
چند دقیقه بعد از بلندگو اعلام شد برای اجرای مراسم به سالن برویم. دل توی دلم نبود که تا چند دقیقه دیگر سرنوشتم عوض خواهد شد. استامبولی پشت بلندگو رفت و بعد از خوشامدگویی از شخصی دعوت کرد روی سن بیاید. قطعا او بازرس بود. چند دوربین مشغول فیلمبرداری از مراسم بودند. پشت سرشان یک بنر بزرگ قابلمه و ماهیتابه زده بودند. پس حتما از آشپزخانه هم بازدید کرده بودند. قلبم به تپش افتاده و دست‌هایم عرق کرده بود.
بازرس میکروفن را به دست گرفت و بعد از تشکر از دکتر، ناگهان به هوا پرید و دست و پایش را به حالت پروانه باز و بسته کرد و شروع کرد به جیغ کشیدن: «سلام سلام بچه‌ها، چطوره حال شما، گل‌های باغ اینجا، خوشگلای ناقلا، به افتخار دکتر، یه دست و جیغ و هورا...».
چه خبر بود؟ این که وضعش از ما خراب‌تر بود. آمده بودند بازدید یا برنامه اجرا کنند؟ دنیا روی سرم خراب شد. لعنت به قلچماق که من درست متوجه منظورش نشده بودم.

ادامه دارد...
🔻🔻🔻
روزنامه‌ی طنز بی‌قانون (ضمیمه‌ی طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@dastanbighanoon

#دیوانه_ها_در_نمیزنند