داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅مادرخوانده. مونا زارع| روزنامه طنز بی قانون. «قسمت سوم» …
✅مادرخوانده
مونا زارع| روزنامه طنز بی قانون
«قسمت سوم»
گلرخ فقط یک مادرشوهر نیست. گلرخ نوعی شیوه زندگی است. شکل جدیدی از خلقت بشر که حالا صدای پاشنههای کفشش از پلهها میآید. یک دور دستم را کشیدم روی شکمم که بچهام برای ورودش آماده شود. بوی عطرش توی پلهها پیچیده بود. هومن با چمدان در دستش جلوتر دوید و به من نگاه کرد و گفت: «نفس عمیق». به دیوار بغل راهرو خیره شدم و منتظر بودم سایهاش بیفتد رویش. دستهایش را از همان پاگرد که سایهاش معلوم شد، به نشانه بغل کردن باز کرد. لباس بلند صورتی و روسری صورتی و کفش صورتی و رژلب صورتی و آن کیف نقلی براق صورتی در دستش فشارت را میانداخت. هرچقدر همه چیزش بیشتر همرنگ باشد، یعنی عزمش در بیچاره کردنت بیشتر است. من هم دستانم را باز کردم و همدیگر را بغل کردیم. دستش را روی شکمم کشید و لبخندی زد و گفت: «پسره؟» بازویش را گرفتم و با سر تایید کردم. از وقتی یادم است هیچوقت پیش نیامده بود سلام کند. همیشه با اصل موضوع هدفش معاشرتش را شروع میکند و هیچوقت هم منتظر جوابت نمیماند. مردی که از پنجره دیده بودم پشت سر گلرخ آمد. گلرخ دستکشاش را در آورد و به مرد اشاره کرد و گفت: «شهروز همسر جدیدم». بچه لگد زد. با آن لباس زردش دست گلرخ را گرفت و سلام کرد. اگر خیلی زور میزدی تا توی تخمین سناش بیانصافی نکنی سر جمع ۵ سال از هومن بزرگتر بود. گلرخ کفشهایش را در آورد تا وارد خانه شود. از کنارم رد شد و بعد از چند قدم دوباره برگشت بیرون و کفشهایش را پوشید و گفت: «شهروز جان کفشات رو در نیار، این تو هرچیزی ممکنه بره تو پامون». انگار که تازه داشت تاس میانداخت برای شروع بازی. وارد خانه شدند و در خانه را بستم و پشت سرشان آمدم. میدانستم هومن حتما آنقدر غرورش جریحهدار شده که برود توی بالکن سیگاری چیزی دود کند تا با آمدن ناپدری در زندگیاش کنار بیاید. این شرایط سختتر از آن چیزی بود که هرکسی درک کند و بیشتر به این فکر میکردم باز هم قرار است یک پروسه افسردگی را در خانه و پشت میز اختراعش تحمل بکنم که در اتاق باز شد و با دو شلوارک در دستش بیرون آمد و گفت: «بابا کدوم رو میخوای؟» بچه دیگر تقریبا با انگشتش به زنگوله ته حلقم آویزان شده بود. اینها همهشان مشکل بیثباتی دارند. پدرش هم سر همین مرد. گفته بودند بدنش از یک جایی به بعد به خاطر بیثباتی محبت زنش دیگر نکشیده و سنگکوب کرده. گلرخ مجلههایی که روی مبل ریخته بود را برداشت و نشست و گفت: «جوجه بیا بشین ببینمت». به لبه سکوی آشپزخانه تکیه دادم و نشستن هومن وسط گلرخ و شهروز را نگاه کردم. گلرخ عادت داشت هومن را جوجه صدا کند. به هرحال مادرش است. بزرگش کرده. همه جایش را شسته. اصلا به من ربطی ندارد میخواهد چی صدایش کند اما این چیزها توی خانواده ما برای بردن آبروی کسی استفاده میشود. شهروز یکی از شلوارکها را برداشت و کمربندش را باز کرد. جیغ زدم و هومن گفت: «آقا». شهروز پرید عقب. گلرخ از جایش بلند شد و گفت: «شهروزم برو پشت کمدی، دری، دیواری، اینا ندیدن تاحالا». شهروز به شکل عجیبی کم حرف میزند. چند حالت بیشتر ندارد، یا گلرخ بندش آورده، یا گلرخ بندش آورده، یا گلرخ بندش آورده. فقط شکل و نوعش ممکن است با هم فرق داشته باشد. شهروز به اتاق رفت و گلرخ کف دستانش را به هم کوبید و گفت: «بیچارهها، شهروز مدله، یه مملکت دنبالشن که مدلینگ کنه براشون». هومن از درز مبل تکهای خیار بیرون کشید و گاز زد و گفت: «با این شکمش کجا مدله؟» گلرخ به من نزدیکتر شد و به لبه آشپزخانه تکیه داد و گفت: «مچ پاش! مدل کفش و جورابه. نونمون تو روغنه جوجه! مچ پای شهروز تو دنیا حرف اول رو میزنه!»
به هومن نگاه کردم. از برق چشمها و دهان بازش معلوم بود بین خرج بچه و مچ پای ناپدریاش رابطه جدیدی کشف کرده... .
ادامه دارد
🔻🔻🔻
#مادرخوانده
👇👇👇
@bighanooon
@dastanbighanoon