داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅ دیوانهها در نمى زنند. یاسمن شکرگزار | بى قانون. پنجم
✅ ديوانه ها در نمى زنند
یاسمن شکرگزار | بى قانون
@bighanooon
قسمت پنجم
بر آن شدهايم که چند نفر يک داستان بنويسند، داستانی که هر نويسنده، آن را مطابق ميل خودش پيش ببرد طوری که هيچکدامشان ندانند در قسمتهای بعد چه روی خواهد داد:
ز دردِ مچ دستانم، چشمانم را باز کردم. انگار همه چیز را از پشت عینک کثیفم میديدم؛تار و کدر و کمی کش آمده. مادهای که تزریق میکردند حرف نداشت؛ سالم را دیوانه میکرد.کجا بود مادرم تا ببیند پسرش که لب به سیگار نزده بود در باتلاق مواد افتاده بود و مدام داشت فرو میرفت. قلچماق مقابلم ایستاده بود و چسب پهنی را مقابل صورتم گرفته بود.اگر دهانم را می بست کارم تمام بود.گفتم: «صبر کن. یه دقیقه صبر کن.» قلچماق برای اجازه گرفتن به پشت سرش نگاه کرد.هاله معوجی از دکتر را دیدم که روی صندلی نشسته بود و پاهایش را به اندازه تیرکهای دروازه از هم باز کرده بود و مدام تکان میداد.فکر کردم لیوان آبی بخواهم تا شاید با خوردن آب حالت منگی از سرم برود.گفتم: «من آب میخوام.» قلچماق گفت: «الان برات میارم.»این مهربانی را از وقتی پایم را به تیمارستان گذاشته بودم از قلچماق ندیده بودم.بعد از مدتها دلم گرم شد.هنوز گرما به 50 درجه نرسیده بود که دیدم قلچماق با چیزی شبیه سطل آب نزدیکم شد. به نظرم تغییر اندازه لیوان از منگیام بود، اما وقتی سطلِ آب توی دستش را با حرکتی از عقب به جلو، انگار بخواهد پیاده رویی را آب پاشی کند روی صورتم خالی کرد، فهمیدم تغییر اندازهای در میان نبود. قاطی آبی که از صورت و لب و لوچهام آویزان شده بود گفتم: «آخه چرا اینکار رو میکنید؟»
قلچماق گفت: «برای اینکه حالت جا بیاد.»
دیدم حرفی که میزند کاملا منطقی است.با خودم گفتم اهل مکالمهاند.پس شروع کردم: «ببینید...من...من اشتباه اینجام. فکر کنم این وسط یکی برای من توطئه چیده و اِلا من رو چه به تیمارستان؟»
هر دو هارهار زیر خنده زدند. قلچماق گاهی هم وسط خندهاش محکم پشت کمر من میزد.احساس کردم حرفم باعث صمیمیت شده. من هم خندیدم وگفتم: «اشتباه واقعا خنده داریه. اما خب پیش میاد.حالا میتونید دستم رو باز کنید.» هر دو بلندتر خندیدند؛طوریکه قلچماق به خرخر هم افتاد.دیگر خیالم راحت شد می توانم هر چه دلم بخواهد بگویم: «آره.خیلی با مزه بود. من فقط اومدم بودم برم توالت...این آقا من رو راهنمایی کرد. بعد اینجوری شد. راستش من یه نخبه ام؛ عضو همین انجمنم.شما فقط برید و یه نگاهی به پرونده من بندازید. باورتون میشه من قبل از بقیه نخبههای دنیا متوجه تقارن دو گانه بازگشتی اورانیوم شدم؟»
با این حرف هر دو سکوت کردند.استانبولی تیرک دروازههایش را جمع کرد. بلند شد و به سمتم آمد. خوشم آمد فرق بحث جدی و شوخی را میفهمید.
گفتم: «ببینید من واقعا یه نخبهام. اومده بودم وام یک میلیونی بگیرم... باور نمیکنید برید بپرسید.» استانبولی دفترش را از جیبش درآورد و در حال نوشتن گفت: «بیمار دچار هذیان خود بزرگ بینی هم هست.میتونی ببریش.»
قلچماق انگار تازه کشفم کرده باشد. با حرارت یقهام را گرفت و از صندلی بلندم کرد.استانبولی انگار به تودهای آشغال نگاه کند با کراهت گفت: «وضعیتش حاده. باید ببینیم بعد چند ماه چطور میشه.»
با این حرف شروع به داد و بیداد کردم. قلچماق انگار توی رینگ کشتی کج باشد با ضربه ای به سمت در پرتم کردم.بعد به سمتم آمد و یقهام را دوباره چسبید و توی راهرو کشاندم. باید به خودم مسلط میشدم و به جای داد و بیداد به اطرافم دقت میکردم.آن طور که مشخص بود وضع روانی دکتر استانبولی از دیوانههای این تیمارستان بدتر بود و چارهای جز فرار نداشتم. به نظرم در طبقه سوم یا چهارم ساختمان بودیم. برخلاف آمدنم درِ بعضی اتاقها باز بود.از اتاق اول که گذشتیم مردی را دیدم کت شلوار پوشیده انگار آماده رفتن به جایی بود.به قلچماق گفتم:«جایی تشریف میبرن؟»مشتش را محکم تر روی سینهام فشرد و گفت: «آره عروسی خودش.»پس جو آنقدرها که فکر میکردم ترسناک نبود. وقتی می شد از اینجا به عروسی خودت بروی پس رفتن به خانه نباید خیلی سخت میبود. در اتاق بعدی هم مردی را دیدم که او هم انگار برای مراسم خاصی لباس پوشیده بود.دوباره پرسیدم:«ایشون هم جایی تشریف میبرن؟» قلچماق گفت:« عروسی اون یکی.» انگار بعد از راه رفتنی طولانی درون یک غار، دریچه نور را مقابلم میدیدم.گفتم:«اجازه هست منم توی عروسی شون شرکت کنم؟» همین طور که از پلهها پایین می رفتیم گفت:«آره.»
حس پروانهای را داشتم که پیلهاش را شکافته. باید با دقت عمل میکردم. نباید نشان میدادم هدفم از رفتن به عروسی چیس