داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅ دیوانهها در نمى زنند. سعیده حسنی | بى قانون. چهارم
✅ ديوانه ها در نمى زنند
سعیده حسنی | بى قانون
@bighanooon
قسمت چهارم
بر آن شدهايم که چند نفر يک داستان بنويسند، داستانی که هر نويسنده، آن را مطابق ميل خودش پيش ببرد طوری که هيچکدامشان ندانند در قسمتهای بعد چه روی خواهد داد! اين شما و اين هم داستان ديوانهها در نمیزنند.
ساعت سه بعد از ظهر بود، به قول ژان پل سارتر «لحظهای غریب در بعد از ظهر» که برای انجام هر کاری یا خیلی دیر است یا خیلی زود. به همین خاطر نمیدانستم باید چه کنم. به سختی خودم را روی تخت جابهجا کردم. هم اتاقی غیربهداشتیام هنوز آنجا بود، انگار سرش را گذاشته بود روی پای یک گورخر و خوابش برده بود. هرچند حالتشان به نظر مسالمتآمیز میرسید اما اگر بیدار میشدند ممکن بود به هم آسیب بزنند. از تخت آمدم پایین و به سمت در رفتم. قلچماق پشت در بود. گفتم: «یه گورخر توی اتاقه». سگرمههایش در هم رفت. مرا کنار زد و آمد تو. گورخر رفته بود.
بازویم را گرفت و پرتم کرد سمت تختم. با صدایی که شباهت عجیبی به صدای لولایِ درِ روغن کاری نشده داشت فریاد زد: «پرستاااار». پرستار آمد. قلچماق با نیشخند گفت: «توهُم داره، یه گورخر دیده». پرستار خنده ریزی کرد، چیزی را نوشت و رفت. حواسم کمی سر جایش آمد، دیدن گورخر حتما از عوارض داروهایی بوده که به زور به خوردم داده بودند.
هماتاقیام هنوز خواب بود. نگاهی به کتاب «نسبیت عام» که روی میز رها شده بود انداختم. آن طرف ترش پوشهای به رنگ زرد اخرایی بود. یادم آمد قبلا خوانده بودمش.
پرونده پزشکی هماتاقی بود. یک لحظه به خودم آمدم دیدم پذیرفتهام که اینجا اتاق من است و این مرد هماتاقی من و این هم تخت من. ترسیدم. باید میرفتم. روابط ریاضی بسیاری انتظارم را میکشیدند که باید اثباتشان میکردم . بیاختیار پوشه را برداشتم تا مجددا نگاهی به آن بیندازم.
«دکتر استانبولی، رییس بیمارستان...» باید او را پیدا میکردم. یقین داشتم کلید رهاییام دست اوست. پاورچین پاورچین سمت در رفتم و به آرامی کمی بازش کردم. از لای در نگاهی به راهرو انداختم، از اینکه کسی نبود تعجب کردم، با خود گفتم حتما حواسشان به همه چیز هست.
با دلهره از اتاق بیرون رفتم. به سمت راه پله رفتم و یک طبقه رفتم بالا. پیچیدم سمت راست، راست خودم. راست همیشه مطمئن تر بود و احتمال بروز حواث غیر مترقبه و قلچماقوار کمتر. کسی نبود. یک سری اتاق شبیه هم در دو طرف بود، همه چیز قرینه بود.
معمار این عمارت احتمالا از آن آدمهای ایده آل بوده است که راس ساعت 10 شب میخوابند. به یک در بزرگ رسیدم. در ذهنم احتمال حضور یک مسئول در این اتاق را محاسبه کردم و همزمان احساسی شبیه 6 سالگیام را داشتم وقتی پوست اطراف تخممرغ شانسی را آرام آرام باز میکردم.
من عاشق تعلیق بودم.در زدم. با اینکه مبادی آدابم اما مغزم منتظر سیگنالی از طرف گوشم نماند، به عضلات دستم فرمان داد: «باز کن!» مغزم گاهی بینزاکت میشود. در را باز کردم، یک میز وسط اتاق بود و دور تا دورش قفسههای آهنی زشتِ خاک گرفته! بیشتر به یک سلاح میکروبی میمانست تا قفسه. یک پنجره بزرگ هم داشت.
پشت پنجره چند فروَند پشه با نیشهای مسلح با حسرت اتاق را نگاه میکردند. نگاهشان شبیه پناهندگانی بود که وسط کمپهای اروپایی اسیر شدهاند. روی میز چند زونکن روی هم تلنبار شده بودند. سازه ناپایداری به نظر میرسید. تعدادی کاغذ که از میانشان خودکاری عبوری کرده بود و یک ماشین حساب هم دیده میشد! ماشین حساب... ماشین حساب را که میدیدم جایی در اعماقم میسوخت. ماشین حساب عامل اصلی تنبلیِ ذهنِ آدمهاست.
رفتم جلو و ماشین حساب را برداشتم و انداختمش توی سطل زبالهای که پر از ته سیگار بود. ناگهان صدای نفسهای کسی را پشت سرم شنیدم. با ترس و لرز چرخیدم سمت صدا. یک جفت چشم قهوهای از پشت یک عینک بدون فریم به من نگاه میکردند، سبیلش مثل پردهای که در معرض باد قرار گرفته با هر نفس بالا و پایین میرفت.
گفتم باید دکتر استانبولی را ببینم. او با خشم اشارهای به پشت سرش کرد و گفت «شاید اون بتونه کمکت کنه»
بعد هم خودش را کشید کنار تا تصویر پشت سرش را بهتر ببینم. قلچماق بود، با همان چشمان سرخش.
با لحن ملتمسانهای گفتم: «باید دکتر استانبولی رو ببینم». با چشمانی از حدقه در آمده پرسید: «چرا ماشین حسابرو انداختی تو سطل؟»
«چون...» منتظر پاسخم نماند. رو به مرد عینکی کرد و گفت: «ببخشید رییس، رفته بودم دستشویی که از اتاقش اومد بیرون...» پس مرد عینکی همان رییس بود، با صورتی که همه اجزاش زیادی در جاهایشان فرو رفته و او را شبیه استانبولی کرده بودند. خواستم الت