داستانهای روزنامه طنز بی قانون
بابا لبخندی میزند و میرود توی اتاق کمیته انضباطی
بابا لبخندی میزند و میرود توی اتاق کمیته انضباطی. امیدوارم حرفم روی چیزی که آنجا میخواهد بگوید، تاثیر داشته باشد. به این فکر میکنم که بابا در تمام این مدت میدانسته من عاشق خانم فرهمندم اما الکی وانمود میکرده که فکر میکند من از خانم شهابی خوشم میآید. شاید هم میخواسته اینجوری محترمانه نظرم را عوض کند. هنوز چند ثانیه هم نشده که دوباره درِ کمیته انضباطی باز میشود و بابا در حالی که از تعجب چشمهایش گرد شده، سرش را بیرون میآورد و میگوید: «گفتی فرهمند؟»
بابا از کمیته انضباطی که بیرون میآید، کتش را توی دستش گرفته و بدون توجه به من از کنارم رد میشود. این دفعه فکر کنم موتور فرهمند را روی او سوار کردهاند. آنقدر در فکر بابا هستم که منتظر خانم فرهمند نمیمانم. میدوم و خودم را به بابا میرسانم. با اینکه او تقلب کرده و حالا تقلبش رو شده، این منم که از او خجالت میکشم. بابا روی نیمکت مینشیند. کنارش مینشینم و میگویم: «بابا چی شد؟»
بابا میگوید: «هیچی. بهخاطر جنابعالی همه چیز رو گردن گرفتم».
بابا را میبوسم. بابا میگوید: «تو جلسه یه جوری حرف میزد خیلی دلم میخواست یه چیزی بهش بگم اما جلوی خودم رو گرفتم. فقط و فقط به خاطر تو». چیزی نمیگویم اما بابا طرف دیگر صورتش را به سمتم میآورد و به طعنه میگوید: «بیا بوس کن دیگه».
لبخند میزنم اما بابا هنوز جدی است. بعد از چند ثانیه میگوید: «پسرجان این دختره به دردت نمیخوره. حیف اون شهابی نیست؟ هم اخلاقش بهتره، هم همونطور که خودت دیدی خنگیش هم به طرف خودمون رفته. تازه خیلی هم مهربونه، اصلا مثل این نیست. خدا شاهده تو امتحان آمار بدون اینکه من چیزی بهش بگم برای اینکه به من کمک کنه ورقهش رو یه جوری نگه داشته بود من ببینم اما با همون بیسوادیم فهمیدم طفلکی خیلیاشرو اشتباه نوشته».
لبخند میزنم. بابا هم لبخند میزند اما باز جدی میشود و میگوید: «خلاصه من نمیدونم این یکی چی داره که خوشت اومده. حالا خوش اومدن به کنار اما ازدواج یه مساله دیگهس. از الان گفته باشم من مخالفشم».
آب دهانم را به سختی قورت میدهم. در بخشی از وجودم حس میکنم حق با باباست اما بخش دیگر وجودم نمیتواند از خانم فرهمند دل بکند. به خصوص که الان میبینم دارد به طرف ما میآید. ضربان قلبم بالاتر میرود. بابا میگوید: «لیلی جانت داره میاد. من میرم. بهخاطر بیدست و پایی این خانم نمرهم شده بیست و پنج صدم. بقیه امتحانا رو باید 20 بگیرم تا مشروط نشم».
بابا از جایش بلند میشود تا برود. خانم فرهمند همین که میبیند بابا میخواهد برود قدمهایش را تندتر میکند تا به ما برسد. احتمالا میخواهد تشکر کند. بابا قبل از رفتن میگوید: «بعدا نگی پدرشوهر از عروسش میترسهها. اگه دارم میرم دلیلش اینه ازش خوشم نمیاد. تشکر کردنش هم برام مهم نیست».
خانم فرهمند بابا را صدا میزند. بابا دستش را بلند میکند که یعنی حوصلهاش را ندارد. حتی نمیخواهد به او نگاه کند. خانم فرهمند دوباره او را صدا میزند. ماندهام چکار کنم. بابا برای لحظهای میایستد و به او نگاه میکند. زیر لب میگوید: «عروسِ سمج».
خانم فرهمند به ما که میرسد، هنوز دارد نفسنفس میزند. از جایم بلند میشوم و سلام میدهم. فقط سرش را تکان میدهد و فورا به طرف بابا میرود. بابا با قیافه طلبکار ایستاده. خانم فرهمند به او سلام میدهد اما بابا به جای سلام میگوید: «خانم محترم اگه دیدین اونجا همه چیز رو گردن گرفتم دنبال فردین بازی نبودم. با اون طرز برخوردتون اگه حامد عاشقتون نبود شاید یه جور دیگه حرف میزدم. حالا هم تشکر لازم نیست».
خانم فرهمند با تعجب اول به بابا و بعد به من نگاه میکند. من که جا خوردهام، نمیدانم چه بگویم. در حالیکه قرمز شدهام، عین پسر شجاع از خجالت با دستم پشت سرم را میخارانم و سرم را پایین میاندازم. خانم فرهمند آب دهانش را قورت میدهد و به صدایی آرام به بابا میگوید: «موبایلتون رو اونجا توی جلسه جا گذاشته بودین».
خانم فرهمند گوشیِ بابا را میدهد و بدون اینکه چیزی بگوید نگاهی معنادار به من میاندازد و میرود. آنقدر تجربه ندارم که بدانم معنای نگاهش چیست. حالا من و بابا هر دو مثل بهتزدهها روی نیمکت مینشینیم. با صدایی گرفته به بابا میگویم: «بابا برای چی بهش گفتین؟»
بابا که با نگرانی مشغول ور رفتن با گوشیاش است، میگوید: «یعنی خبر نداشت؟»
در حالیکه مثل عاقبت نسیه فروش شدهام، میگویم: «نه».
بابا میگوید: «یعنی میخواستی باهاش ازدواج کنی و بچه دار بشی، بعد بهش بگی؟»
حرفی برای گفتن ندارم اما نمیدانم حالا ب