✅ همین دور و بر: امتحان ۲. مهرداد صدقی | بی قانون

✅ همین دور و بر: امتحان 2
مهرداد صدقی | بی قانون
@Dastanbighanoon

امروز نوبت کمیته انضباطی بابا و خانم فرهمند بابت تقلب‌شان است. از یک طرف کمی مضطربم و از طرف دیگر خوشحالم که به همین بهانه خانم فرهمند را می‌بینم. لباس مرتبی می‌پوشم اما بابا لباسی اتو نکشیده و نامرتب پوشیده. مامان به بابا می‌گوید: «این چیه پوشیدی؟»
بابا می‌گوید: «گفتم شبیه آسیب‌پذیرها به نظر برسم شاید دلشون بسوزه».
مامان مرا نشان می‌دهد و می‌گوید: «اون‌وقت نمیگن این آقای آسیب‌پذیر چرا پس پسرش تیپ زده؟»
بابا می‌گوید: «خب عین پدرژپتو لباسای خوبم‌رو برای همین پسر فروختم».
مامان هم می‌خندد و می‌گوید: «ولی فرق تو با اون اینه که اونی که دروغ میگه تویی نه پسرت».
بابا نمی‌خندد و با تعجب به من می‌گوید: «پسرجان حالا به قول مادرت چرا تیپ زدی؟ ناسلامتی میخوای پدرت‌رو ببری کمیته انضباطی، ساقدوشش که نیستی».
یک لحظه می‌ترسم بابا بو ببرد. برای همین به بابا می‌گویم: «به نظرم هرچه مرتب‌تر باشین تاثیر بهتری داره».
خوشبختانه بابا نظرم را می‌پذیرد.



توی راهرو روی نیمکت نشسته‌ایم که خانم فرهمند در حالی که تعمدا سعی دارد ما را تحویل نگیرد از کنارمان رد می‌شود. بابا نگاهی به او می‌اندازد و می‌گوید: «اینم که هیچ‌وقت اعصاب نداره. خدا به دادِ شوهر آینده‌اش برسه. خدایی کدوم بی‌عقلی میاد این‌رو بگیره؟»
پشتم می‌لرزد اما الکی تایید می‌کنم. با این حال با ترس و لرز می‌گویم: «ولی از روی قیافه دیگران نمیشه قضاوت کرد. خدایی یکی به شما نگاه کنه باور میکنه تو امتحان تقلب کردین؟»
حس می‌کنم تیرِ مثالم به هدف خورده اما بابا که انگار خودش را برای پاسخگویی به کمیته انضباطی آماده کرده، می‌گوید: «تقلب؟ من کی تقلب کردم؟»

تا الان فکر نمی‌کردم بابا می‌خواهد از زیر کاری که کرده در برود اما حالا مطمئنم می‌خواهد توپ را توی زمین خانم فرهمند بیندازد تا نجات پیدا کند. برای همین می‌گویم: «بابا یعنی میخواین تقصیر رو گردن خانوم فرهمند بندازین؟»
بابا می‌گوید: «من نمیگم تقلب نکردم. نصف کلاس داشتن تقلب می‌کردن اما به‌خاطر خنگ‌بازیِ اون فقط ما گیر افتادیم. تازه، اگه امروز مثل آدم بهم سلام داده بود قضیه فرق می‌کرد. خودت که دیدیش؟»
بابا که کمی مضطرب به نظر می‌رسد، می‌رود آبی به سر و صورتش بزند. از فرصت استفاده می‌کنم و می‌روم طرف خانم فرهمند. به او سلام می‌دهم. بدون اینکه از جای خودش بلند شود، جوابم را می‌دهد. اصلا نمی‌دانم به او چه بگویم. باید جوری میانجی‌گری کنم که حتی اگر در کمیته انضباطی رای بر علیه آن دو صادر شد، نظرش نسبت به خانواده ما منفی نباشد. اصلا نمی‌دانم چرا همچین حرفی می‌زنم اما از دهانم می‌پرد و می‌گویم:
- ببخشین، بابام روشون نشد بهتون بگن اما خیلی براتون ناراحت بودن.
خانم فرهمند یک دفعه بغض می‌کند و می‌گوید: «آخه منِ بدبخت چه گناهی کردم که بیام کمیته انضباطی؟ همه‌اش تقصیر پدر جنابعالیه».
متاسفانه حق با اوست. بابا از دستشویی درآمده و با تعجب به من نگاه می‌کند. از خانم فرهمند عذرخواهی می‌کنم و به طرف بابا می‌روم. بابا می‌پرسد: «پیشِ اون چیکار می‌کردی؟»
با تته پته می‌گویم: «صدام کرد رفتم پیشش. طفلکی خیلی ناراحته».
- از کی تا حالا سنگ صبور ملت شدی؟
درِ کمیته انضباطی باز می‌شود و خانم فرهمند را صدا می‌زنند. قبل از اینکه بابا هم برود، نگرانی امانم را می‌برد. باید به او چیزی بگویم تا لااقل آنجا با حرف‌هایش اوضاع را بدتر نکند و روابط خراب‌تر نشود. باز هم نمی‌دانم چرا اما یک‌دفعه می‌گویم: «بابا باید یه اعترافی پیش شما کنم».
بابا می‌گوید: «خودم میدونم».
به بابا می‌گویم: «احتمالا نميدونین. نمیدونم حرف درستیه که دارم می‌زنم یا نه، نمیدونم اینجا جاشه یا نه، حتی روم نمیشه بگم اما بالاخره باید می‌گفتم.... من عاشق شدم بابا».
درِ کمیته انضباطی دوباره باز می‌شود و این دفعه بابا را صدا می‌زنند.
بابا به من می‌گوید: «اینم خودم میدونستم پسرجان ولی به قول خودت الان وقت این حرف‌ها نیست».
به بابا می‌گویم: «اتفاقا وقتشه...راستش... راستش من عاشق خانم فرهمند بودم».
بابا در حالیک‌ه دارد می‌رود، لبخندی می‌زند و می‌گوید: «این‌رو هم میدونستم پسرجون. از همون روز اول. همه کارات‌رو زیر نظر داشتم. حتی به مادرت هم گفتم و اگه میخوای از خودشم بپرس. فکر کردی میتونی برای بابات فیلم بازی کنی؟»
دوباره بابا را صدا می‌زنند:
- آقا بیا دیگه. موقع تقلب که خوب فِرز بودی!