✅ مرگ موش. رضا حسین‌پور | بی قانون.. خدا که پنهان نیست پس چرا از شما پنهان باشه

✅ مرگ موش
رضا حسين‌پور | بی قانون

@bighanooon
@DastanBighanoon

از خدا که پنهان نیست پس چرا از شما پنهان باشه. از چند روز پیش مادرِ بچه‌ها پاش‌رو کرده تو یه لنگه کفش که یالا حالا که رییس بانک مرکزی عوض شده همه چی ارزون میشه باید با هم بریم استانبول مگه ما از همسایه روبه‌رویی چیمون کمتره. میگم: زن شتر در خواب بیند نُقل ونبات. اولا یارو عوض شده که شده به تو چه. همسایه ما رفته خارج من‌رو سننه. اون دلاله و پول داره. مگه حالیت نیست که با 200 تومنی که به مواجب ما اضافه شده، مرگِ موش هم به ما نمیدن که لااقل فکرِ سفرِ آخرتمون باشیم. اوقاتِ تلخمون‌رو مثل همیشه تلخ‌تر کرد. گرونیِ سکه و ارز و کوفت و زهرمار رو انداخت گردنِ من که مثلا از جوونیم هم بی‌عرضه بودم و اگر معلم نشده بودم حالا پیشِ در همسایه آبرویی داشتیم. حرفِ حساب جواب نداشت. از خونه زدم بیرون. الان روی صندلی یک پارک نشستم دور برم جوون‌هایی هستند که با دیدنشون دلم میسوزه. همه مشغولند و دود و دمی راه انداخته‌اند. میخوام هوار بزنم. اما نمیتونم. دچار تیکِ عصبی میشم و یه چشمم می‌پَره. روبه‌رویم دختری نشسته در کنارِ یک مرد، هر دو رنجور و دردمند. نگاه‌مان باهم گره می‌خورد، دخترک با چشم‌های قشنگش چشمکی حواله‌ام می‌کند. یاللعجب اشتباه نمی‌کنم! سن وسالم یادم میره. میرم توی عالمِ هپروت، فکر می‌کنم یعنی هنوز خاطرخواه دارم؟ لبخند می‌زند، من هم شنگول میشم. کمی بعد کنارم می‌نشیند. می‌گوید: بابام جان، اهلی هستی؟ گیج و منگ گفتم: اهلی؟ باز می‌پرسد: اهلِ تَلخَکی هستی؟ خیالت تخت تنها چیزی که گرون نشده، همین متاع ماست. وقتی هاج واج، چهار دست و پا توی گِل وامونده شده بودم، تازه می‌فهمد که با چه هالویی طرف شده. اخم می‌کند و می‌گوید: تو که عرضه هیچی رو نداری پس چرا چشمک میزنی، فکر میکنی زنده‌ای؟ و رفت پیش پسره و من هم که برای بار دوم بی‌عرضه خطابم کرده بودند، رفتم توی دوره خوشِ جوونی که باشتاب گذشت.

جوون بودم و مثل همه جوونای اون دوره شاد و سرخوش و بی‌خیالِ روزگار. یک روز وقتی از سرِ کار برمی‌گشتم، توی اتوبوسِ دو ریالی شرکتِ واحد چشمم افتاد به یک دختر خانمی که داشت نگاهم می‌کرد. سرخ شدم، داغ شدم و مغزم از کار افتاد. فهمید و با یه لبخند کوچولو، دیوانه‌ام کرد. می‌خواستم جوابش رو بدم، اما کو آن دلِ شیر. ترس امانم را بریده بود.
یادِ کرک‌های پشتِ لبم افتادم و فکر کردم مرد شدم. دلم قُرص شد، گرچه خجالت می‌کشدم اما یواشکی به خودم گفتم، بادا باد اگر جوابم‌رو داد باهاش ازدواج می‌کنم. بعد به سرعتِ برق یک چشمکِ جانانه بهش زدم و با لرزه‌ای که به جونم افتاده بود منتظرِ جوابش شدم.
اما در یک آن دنیای زیبایی که داشتم در خیال برای خودم می‌ساختم با زلزله‌ای ناگهانی ویران شد. مردِ قُلچُماقی را دیدم که با چشمانِ دریده‌تر از گاوِ مشت حسن، به طرفم می‌آمد، از هیبتِ سیبل‌هاش که پنداری خون ازش می‌چکید و بِرّ و بِرّ تو چشم‌هام نگاه می‌کرد قلبم ترکید. تنها کاری که کردم از هولم به اون هم، چشمک زدم. از لای جمعیت خودش‌رو به طرف من می‌کشید و من هم تند و تند در حال چشمک زدن به همه بودم.
سرانجام، مقابل هم قرار گرفتیم اون رستمِ دستان بود و من مثلِ یه بچه گربه خیسی که از حوض درش آورده باشن. اول خوب وراندازم کرد بعد انگاری دلش برام سوخت. رهایم کرد و برگشت سرِ جای اولش. تا نیم ساعت بعد که پیاده بشم به همه جا و به همه طرف نگاه می‌کردم و چشمک‌هایم هم در کار بود. حتي از توی آینه به راننده هم چشمک می‌زدم. فقط از ترس! سرم دیگه به طرفِ دختره نمی‌چرخید. بالاخره هنوز اتوبوس ترمز نکرده بود پریدم پایین و خودم رو از دام بلا نجات دادم و چهار نعل به سوی خونه شتافتم. وقتی مادر در را به رویم باز کرد گفت: چشمت چی شده مادر؟ تازه فهمیدم که چه بلایی به سر خودم آوردم که گفتنی نیست. این ماجرای دیروز بود و گذشت، اما امروز، منی که برای دندان‌های عاریه‌ام یه نونِ سنگکِ ساده میخوام، نونوا به من نمیده و یارو یه پیشت می‌کنه و من به جای گربهه دَر میرم، چطوری میتونم اهلی باشم؟. عجب، دخترِ توی پارک درست گفت و من حالیم نبود. خشخاش، ارزون‌تر و راحت‌تر از یک لُقمه نون ساده، تویِ پارک بود و من، چه غافل از احوالِ روزِگارم بوده‌ام و با خودم همیشه درگیر. اصلا، منِ بی‌عرضه، برای چی، زنده مونده‌ام تا حالا...؟
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)

👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon