«کودک آواره: قول داده بودی برام یه قصه درباره‌ی بادکنک تعریف کنی.. پیرمرد شاعر: همین الان؟. -آره

«کودک آواره: قول داده بودی برام یه قصه درباره‌ی بادکنک تعریف کنی.
پیرمرد شاعر: همین الان؟
-آره.
- روزی کره زمین آتش خواهد گرفت چون خیلی به خورشید نزدیک خواهد شد. اون روز همه‌ی مردم، مجبورند زمین را ترک کنند. این شروع بزرگترین مهاجرت تمام تاریخ است. مردم دسته جمعی زمین را ترک می‌کنند... با هر وسیله‌ایی که در دسترس دارند... اما اونایی که وسیله‌ایی ندارند همه در یک بیابان برهوت دور هم جمع می‌شوند... و در آنجا کودکی بادکنکی را به هوا می‌فرستد... بادکنک به آسمان می‌رود... مردم همگی نخ بادکنک را می‌گیرند و بالا می‌روند و در آسمان به پرواز در می‌آیند... در جستجوی یک سیاره‌ی دیگر... بعضی‌ها یه گیاه کوچک در دست دارند و بعضی‌ها یه شاخه گل رز، مشتی گندم یا توله‌ی یک حیوان... بعضی‌ها یه کتاب به همراه دارند... یه کتاب... یه کتاب شعر... همه‌ی کتاب‌های شعری که تا آن زمان سروده شده‌اند... این سفر... سفری طولانی خواهد بود...»

@kharmagaas
گام معلق لک لک_ تئو آنجلوپلوس