دیالوگ قاتل و یک مغازه دار در فیلم جایی برای پیر مردها نیست:.. صاحب مغازه: ببخشید قربان؟

دیالوگ قاتل و یک مغازه دار در فیلم جایی برای پیر مردها نیست:

چیگور : بیشترین چیزی که توی پرتاب سکه از دست دادی چی بوده ؟
صاحب مغازه: ببخشید قربان ؟
چیگور : توی پرتاب سکه. چیزی که از دست دادی. بیشترینش.
صاحب مغازه: نمی‌دونم. نمی‌تونم بگم.

[ چیگور یک سکه ۲۵ سنتی را بالا می‌اندازد ، آن را می‌گیرد ، بعد آن را روی پیشخوان می‌گذارد در حالی که دستش روی آن است ]

چیگور : حدس بزن.
صاحب مغازه: حدس بزنم ؟
چیگور : آره.
صاحب مغازه: خیلی خوب ، ما باید بدونیم برای چی بایستی اینجا حدس بزنیم.
چیگور : تو باید حدس بزنی. من نمی‌تونم برات حدس بزنم. این روشش نیست.
صاحب مغازه: من چیزی نداشتم که بالا بندازم.
چیگور : چرا داری. اون برای تمام زندگی تو بالا انداخته شده. تو فقط نمی‌دونی. تو می‌دونی این سکه مال چه تاریخیه ؟
صاحب مغازه: نه.
چیگور : نوزدهم سال پنجاه و هشت. بیست و دو سال سفر کرده ، تا برسه اینجا. الان اینجاست. یا شیره یا خط ، و تو باید بگی. حدس بزن.
صاحب مغازه: خوب ببین... من باید بدونم من چی رو می‌برم.
چیگور : همه چیز.
صاحب مغازه: ..چه طور
چیگور : تو همه چیز رو می‌بری. حدس بزن.صاحب مغازه: خیلی خوب. شیره.

[ چیگور دستش را از روی سکه بر می‌دارد ، معلوم می‌شود که صاحب مغاز درست حدس زده ]

چیگور : خیلی خوبه ! نذارش تو جیبت ، جناب... نذارش تو جیبت ، اون ۲۵ سنتی شانس توئه.
صاحب مغازه: خوب میخوای کجا بذارمش.
چیگور : هر جا ، تو جیبت نه. جاییه که با اونای دیگه قاطی میشه و میشه یه سکه ، که خودشم هست.
@kharmagaas