در هنگامی که مغولان مشغول قتل و غارت در نیشابور بودند، پیرمردی از اهالی نیشابور، که مردم برای او احترام خاصی قائل بودند به دست مغو

در هنگامی که مغولان مشغول قتل و غارت در نیشابور بودند، پیرمردی از اهالی نیشابور، که مردم برای او احترام خاصی قائل بودند به دست مغولی اسیر شد و یکی از سواران به هزار دینار این پیرمرد را خرید. اما پیرمرد گفت که: «مرا ارزان مفروش، قیمت من بسیار بیشتر از این است و تو می‌توانی پول بیشتری بابت من بگیری.» سوار هم قبول کرد و گفت: پیرمرد می‌توانست جان خود را نجات دهد اما زندگی برای او، دیگر معنایی نداشت. به یک اسیر پیر، هیچکس درهمی نمی‌داد. یکی از سربازان مغول، مسخره‌کنان، ارزش این اسیر پیر را یک خلطه کاه، قیمت کرد و فریاد می‌زد که این اسیر را به یک خلطه کاه، خواهم داد. پیرمرد به سرباز مغول گفت: «زودتر بفروش که ارزش من بیش از این نیست.» خشم و غضب، سراپای سرباز مغول را فرا گرفت و با شمشیر، سر او را از تن جدا کرد. این پیرمرد کسی نبود جز، پیرعارفان، صاحب کتاب «منطق الطیر»، فریدالدین عطار نیشابوری.


جانا، حدیث حسنت، در داستان نگنجد
رمزی ز راز عشقت، در صد زبان نگنجد
سودای زلف و خالت، در هر خیال ناید
اندیشهٔ وصالت، جز در گمان نگنجد
هرگز نشان ندادند، از کوی تو کسی را
زیرا که راه کویت، اندر نشان نگنجد
آهی که عاشقانت، از حلق جان برآرند
هم در زمان نیاید، هم در مکان نگنجد
آنجا که عاشقانت، یک دم حضور یابند
دل در حساب ناید، جان در میان نگنجد
اندر ضمیر دلها، گنجی نهان نهادی
از دل اگر برآید، در آسمان نگنجد
عطّار وصف عشقت، چون در عبارت آرد زیرا که وصف عشقت، اندر بیان نگنجد
telegram.me/kharmagaas