در این کانال مطالبی در رابطه با فلسفه زبان نگرش ها بە مسائل زبانی زبان آموزی، تک زبانگی و چند زبانگی نشانە شناسی تحلیل گفتمان صرف و نحو و آواشناسی زباشناسی نظری و کاربردی رویکردهای زایشی، شناختی، نقشگرا .. د.میرمکری https://t.me/linguisticsacademy
ص۲. از منظر قومشناسی، فرهنگی و مطالعات فرهنگی، جامعهشناختی و …نیز به اسطوره پرداختهاند. ↙️
ص۲
از منظر قومشناسی، فرهنگی و مطالعات فرهنگی، جامعهشناختی و ...نیز به اسطوره پرداختهاند.↙️
@linguisticsacademy
حال این سؤال که آیا اسطوره نسبتی با حقیقت دارد، اسطوره را وارد حیطهای میکند که در فلسفه مورد سؤال است، بهویژه در حوزهای که بحث معرفتشناسی مطرح میشود. لذا ماجرای حکایتگری اسطوره از حقیقت، امکان مواجههی فلسفی با اسطوره را مهیا میکند. در معرفتشناسی این سؤالها طرح میشوند که آیا علم چگونه ممکن است؟ مابعدالطبیعه چگونه ممکن است؟ در عرصهی معرفت کدامیک از توانها و قوای ما دخیلاند؟ در عرصهی اخلاق و احکام غیرنظری ما کدامیک از قوای ما دخیلاند؟ در داوریهای زیباییشناختی کدام قوا دخیل هستند؟ لذا وقتی با روایتها و حکایتها و حکمهایی نظیر آنچه در اسطوره داریم، روبهرو میشویم این سؤالات به نظر قابل طرح میرسد که این روایتها تا چه اندازه اعتبار دارند و اعتبارشان به چه معناست؟ و آیا در اینجا چه قوایی از انسان دخیلاند؟ کاسیرر از جمله کسانی است که در همان سنت کانتی قدم برمیدارد و در فلسفهی صورتهای سمبلیک خود سعی دارد با نظر به اسطوره به این سؤالات معرفتشناختی پاسخ بدهد.
حقیقت، خودش را در ظهورهای مختلفی آشکار میکند، گاهی عقلی، گاهی علمی و گاهی هم اسطورهای، بسته به اینکه انسان چه نسبتی با حقیقت برقرار کند. لذا حقیقت اسطورهای لزوماً قائم به افراد و امری سوبژکتیو نیست و همهی انسانها کموبیش این نحوهی برقراری نسبت با وجود را دارند و با آن زندگی میکنند
مسئلهی بعدی این است که آیا اسطوره مربوط به گذشته است یا یک نحوهی نسبتگرفتن انسان با هستی و جهان است. برخی از جریانهای فکری با اسطوره بهمنزلهی چیزی مربوط به گذشته برخورد میکنند، آنهم همراه با پیشداوری. مثلاً تحت تأثیر نگرش آگوست کنتاند و جریان مواجههی بشر با عالم را به دورههای کودکی، نوجوانی و بلوغ تقسیم میکنند که در دوران کودکی، سروکار بشر با اسطوره، در نوجوانی با مابعدالطبیعه و فلسفه و در دوران بلوغ با علم است. لذا علم بهعنوان نقطهی اوج روشنی انسان نسبت به حقیقت و واقعیت درنظرگرفته میشود. جریانهایی که چنین طرز تفکری دارند که گویی مسیری از میتوس به سمت لوگوس میرود، تحت تأثیر چنین نگرشی هستند که گویی در آغاز میتوس، یعنی اسطوره بود که در آن انسان نسبت به خود و جهان خیالپردازی میکرد و سپس لوگوس یا عقل آمد و بهتدریج لوگوس جایگزین میتوس شد. یعنی بشر از دورانهای حس و خیال گذر کرده و به عقل رسیده است، در مرحلهی بعد بهجای عقل انتزاعی و عقل فلسفی تفکر علمی را داریم که حاصل تجربه و استنتاج از تجربه است. اولینبار نستله (Nestle) که محققی سوئیسی بود، عنوان کتابش را از «میتوس تا لوگوس» گذاشت. در مقابلِ این طرز فکر، این نگرش وجود دارد که اسطوره چیزی مربوط به گذشته نیست و در همه حال، نحوهای است از نسبت گرفتن ما با هستی و نهفقط بخش کوچکی از پیوندهای ما با هستی را برقرار میکند، بلکه هم در زندگی فردی و هم در فرهنگ اقوام و ملل مؤثر است. بهعنوان مثال اسطورهی خون، رویاروییهای زیادی را هم بین افراد و هم فرهنگها ایجاد کرده است؛ اسطورهی نژاد، یک جنگ جهانی با ابعادی بیسابقه در تاریخ بشر را موجب شده است؛ اسطورهی دولت، که کاسیرر مفصل به آن پرداخته است؛ اسطورهی تکنیک و ... .
عدهای دیگر همچون هانس بلومنبرگ (Blumenberg) معتقدند اسطوره یک نحوهی برآمدن انسان از پس اقتضائات زندگی انسانی است. یک موجود متناهی که در معرض دگرگونیهای مختلف هم از بیرون و هم از درون خودش است، راههای مختلفی برای فائقآمدن بر اقتضائات وجود انسانی دارد، که یک نحوهی آن اسطوره است.
برخی نیز به این طریق با اسطوره مواجه میشوند که معتقدند اساساً حقیقت، خودش را در ظهورهای مختلفی آشکار میکند، گاهی عقلی، گاهی علمی و گاهی هم اسطورهای، بسته به اینکه انسان چه نسبتی با حقیقت برقرار کند. لذا اسطوره، همانند سایر ظهورهای دیگر وجود، از حقیقت بیبهره نیست. بهعلاوه، لزوماً قائم به افراد و امری سوبژکتیو نیست و همهی انسانها کموبیش این نحوهی برقراری نسبت با وجود را دارند و با آن زندگی میکنند. اینکه آیا فارغ از انسان و منِ شناسنده اینها حقیقتی دارند یا نه بحث دیگریست، مسئله الان در نوع نسبتگرفتن انسان با هستی است که یکی از انحای آن مواجههی اسطورهایست، این حقیقت فارغ از اختیار انسان است. درست است که انسان در آن دخیل است و «با» انسان ظهور آن حقیقت ممکن میشود، ولی تفاوت بسیاری در میان است که بگوییم «با» انسان محقق میشود یا اینکه «بهوسیله»ی انسان تحقق پیدا میکند که دیگر نگاهی منحصراًً سوبژکتیو نیست. درست شبیه نکتهای که گادامر دربارهی بازی میگوید که بازی با انسان و بازیکن و تماشاگر و... تحقق میپذیرد، و این بهمعنای آنست که بازی هر چند بدون بازیکن معنا ندارد،