در چنین نگرشی زبان تبدیل به احکام و احکام تبدیل به محل حقیقت می‌شود

در چنین نگرشي زبان تبديل به احكام و احكام تبديل به محل حقيقت مي شود. در برابر اين تلقي، هايدگر اين پرسش مهم را مطرح مي سازد:

«اين كه انسان تا چه حد از خانه ذات خويش به دور افتاده از اين عقيده او درباره خودش آشكار مي شود كه او كسي است كه زبان و درايت و شعر و ابداع را اختراع كرده و يا مي توانسته اختراع كند. انسان چگونه مي توانسته مخترع قدرتي باشد كه بر آدمي غالب است. قدرتي كه به تنهايي او را سزاوار انسان بودن مي كند؟»

هايدگر اين طرز تلقي را ناشي از اين مي داند كه انسان از خانه ذات خود به دور افتاده است. درواقع انسان از وقتي كه بر شناخت مابعد الطبيعي ذات خود به عنوان حيوان ناطق اصرار ورزيد ديگر فراموش كرده كه كيست و چيست. به زعم هايدگر انسان دا- زاين( sein-da) است؛ خانه او آنجا «da» است كه وجود ظاهر و آشكار مي شود؛ در واقع انسان در دار وجود در خانه است و زبان جايي است كه انسان مي تواند ذات خود را بازيابد. اين مطلب را مي توان با استعانت از واژه لوگوس بدين طريق بيان داشت كه لوگوس گفت و سخن گفتن وجود است و هراكليتوس ما را فرا مي خواند تا به حديث لوگوس گوش فرا مي دهيم، چرا كه حدوث همه چيز از تحدث لوگوس است. آدمي با گوش سپردن به لوگوس، همنوا با وجود مي شود و با لبيك گفتن به نداي وجود به خانه ذات خويش بازمي گردد و اين نتيجه حادث نمي شود و انسان در خانه خويش سكني نمي گيرد مگر آن كه از طريق تفكر يا شعر وجود را به كلام درآورد.«زبان خانه وجود است. انسان مقيم خانه وجود است. هر كس كه در كلمات انديشه كرده و با آن ابداع مي كند حافظ اين اقامت است. آدمي به عنوان حافظ و نگهبان، با سخن گفتن خويش انكشاف وجود را به تحقق مي رساند و آن را در زبان ادامه داده و حفظ مي كند.» انسان به لحاظ ذات خود موجودي است كه اگزيستانس او سكونت در قرب وجود است. بنابراين انسان فقط در دار وجود است كه ساكن خانه خويشتن است و او وقتي در خانه است كه در لوگوس منزل كرده باشد:«وجود پناهگاهي است كه از حيث حقيقتش، ذات آدمي را از لحاظ اگزيستانس اش پناه مي دهد به گونه اي كه اگزيستانس انسان در زبان مقام مي كند. بنابراين زبان (لوگوس) هم خانه وجود است و هم سراي آدميان.»هايدگر به عنوان فيلسوف و متفكر به نداي وجود پاسخ مي دهد و بيان مي كند كه منزلگاه حقيقي انسان كجاست. بنابراين مي توان گفت كه فيلسوف داراي استعداد خاصي است كه در عين دورافتادگي انسان از مقام اصيل خود، به مقام اصلي او در قرب وجود بينديشد و بيان كند كه جايگاه حقيقي او چيست و كجاست. اما چنين تفكر و بياني نيازمند نوع ديگري از گفتن و نيز شنيدن است. در اينجاست كه هايدگر به شاعر روي مي آورد و از ميان شاعران به هولدرلين به عنوان شاعر شاعران.هايدگر متفكر و شاعر را اين گونه توصيف مي كند: «متفكر سخن از وجود مي گويد و شاعر قدس را مي نامد» . ولي آنچه كه مسلم است اين است كه شاعر و متفكر هر دو سخن از وجود مي گويند و هر دو مورد خطاب لوگوس هستند.
ص۲