اگر راوی هم پدر، هم پسر باشد، در واقع با یک ساختار دیونیزوسی سر و کار داریم

اگر راوی هم پدر، هم پسر باشد، در واقع با یک ساختار دیونیزوسی سر و کار داریم. دیونیزوس به‌معنای "زئوس- مرد جوان" است؛ زئوس در شکل جوانی‌یش. دیونیزوس هم دو بار به‌دنیا آمده است. دیونیزوس پسر زئوس؛ پادشاه خدایان است، منتها به‌صورت خاصی. زئوس عاشق سمیل می‌شود که زن جوان بسیار زیبائی است. زن از زئوس حامله می‌شود. زئوس مادر را با صاعقه‌اش خاکستر می‌کند و بچه را که در شکم مادر شش‌ماهه بوده از طریق هرمس نجات می‌دهد که پیک خدایان است. هرمس بچه را به ران زئوس می‌دوزد و سه ماه بعد بچه از ران زئوس به‌دنیا می‌آید. در واقع قدرت زائیدن زن به‌نام زئوس مصادره می‌‌شود. در روایت دیگری، زئوس معجونی را که از قلب و شاید آلت خود دیونیزوس گرفته شده، به سمیل می‌خوراند و سمیل دیونیزوس را حامله می‌شود که قبلا وجود داشت. در واقع دیونیزوس دو بار به‌دنیا آمده است و در هر نوبت پس از شیء‌شدگی زن، اضمحلال او. دیونیزوس خودش دیده است پدرش او را چگونه از رانش به‌دنیا می‌آورد. می‌دانید که در فروید بحث رشک بردن زن به آلت‌تناسلی مرد وجود دارد. ولی این نمونه‌ها چیز دیگری را نشان می‌دهد؛ حسادت مرد نسبت به رحم مادر. کشتن مادر پیش از آن‌که بتواند بچه‌اش را به‌دنیا بیاورد و تصاحب عمل باروری توسط زئوس که خدای مرد است. این مسأله در پالاس‌آتنا ؛ دختر زئوس هم اتفاق می‌افتد. پالاس‌آتنا بدون وساطت زن از پیشانی زئوس بیرون ‌پرید. به‌همین دلیل زنی است ضد زن. یعنی مرد، حذف زن را، قطعه‌‌قطعه‌کردن و خاکستر کردن زن را، مدفون کردن او را به‌صورت خاصی که حتا خودش هم نتواند محل دفن را بعد تشخیص بدهد، اساس آفرینش هنری قرار می‌دهد. پالاس‌آتنا را نماد آفرینش ناگهانی در عمل خلاقیت هنری دانسته‌اند. در تولد عیسا مسیح از دیدگاه غربیان نیز همین مسأله وجود دارد؛ زن حذف شده یا باکره مانده است.
و بعد چشم‌ها را می‌کشد، چون همه‌چیز وسیله است تا هنر جاودانی به‌وجود بیاید. و هنر جاودانی، هنری است که پیش از هنرمند، در یک زمان دور، در ازل آفریده شده و زندگی امروز ما و هنر امروز ما فقط به‌صورت تقلیدی از آن اثری می‌تواند باشد که در ازل کشیده شده. از این نظر مطلق هدایتی با مطلق حافظ مو نمی‌زند. و بعد می‌ماند جسم زن. روح هنر از آن رخت بربسته و رخت دیگری را بر ای خود برگزیده است. پس موضوع اخلاق پیش می‌آید. سر را از روی عفونت بلند می‌کند. با کارد دسته استخوانی او را تکه‌تکه می‌کند و تکه‌ها را در چمدان می‌گذارد و می‌برد بیرون و به‌ راه‌نمائی پیرمرد خنزرپنزری دفنش می‌کند و بعد گل‌دان راغه را از پیرمرد می‌‌گیرد و در خانه‌اش وقتی که به ‌تصویر روی گل‌دان نگاه می‌کند، می‌بیند نگاه همان است که قبلا کشیده شده. انگار بی‌زمانی جهان در زمان او تکرار می‌‌شود. تصویر در واقع همان است که شب قبل از صورت زن اثیری کشیده بوده. دیگر احساس تنهائی نمی‌‌کند، زیرا مردی، نقاش دیگری در گذشته همان تصویر را از روی همان زن کشیده بوده است. حتما او هم از روی مرده زن. و بعد می‌نشیند و تریاک می‌کشد و در پایان آن عوالم در دنیای جدیدی که بیدار شده، معلوم می‌شود پیرمرد خنزرپنزری شده است. انگار هزاران سال، این مردها این زن‌ها را می‌‌کشته‌اند و آثار هنری خلق می‌کردند. در عبور از دوران مادرسالاری به دوران پدرسالاری، انگار هنرمند در ارتباط با زن درون مردسالار را بیان می‌‌کرده است.
موضوع این است که قدرت یک زبانه است. آرزو چندزبانه است و آزادی در همان آرزو کردن است. زنانگی و مردانگی در رمان موقعی اهمیت پیدا می‌کنند که هر دو به‌عنوان نشان‌دهنده- به‌عنوان signifier- دربیایند. زن اثیری اولیس می‌گوید ما جاودانه‌ها، از آن‌جاهائی که شما دارید، نداریم. توهم نداریم؛ مثل سنگ سرد و پاکیم و نور برق می‌خوریم.
باید به این نکته توجه کنیم که از اول بوف کور تا آخر آن فقط یک‌نفر حرف می‌زند. زن اثیری اصلا حرف نمی‌زند. پیرمرد خنزرپنزری چند جمله تکراری بیش نمی‌گوید، لکاته حتا ده جمله هم حرف نمی‌‌زند. خود راوی یک‌بار وارد یک دیالوگ کوچک می‌شود که در آن فقط یک‌جمله می‌گوید. مست‌ها می‌خوانند سه‌بار. و همین. در حالی‌که یک معنی لکاته، سلیطه است و سلیطه تصویری است که مرد از زن ساخته و در جامعه رواج داده است. خود مرد موقعی‌که می‌گوید: «نمی‌دونی چه سلیطه‌ئی است!» منظورش این است که کسی جلودار زبان او نمی‌شود. و هدایت او را ساکت نگه داشته است. زن‌کشی از این بالاتر نمی‌‌توان پیدا کرد.