می‌فهمیدم به یک ‌چنین چیزی فکر می‌کنم، سلسله‌ای از افکاری پر‌و‌پوچ به ذهنم می‌رسید، چه می‌شود بعد از مرگ پیرمرد سونامی بیاید، چه م

می‌فهمیدم به یک ‌چنین چیزی فکر می‌کنم، سلسله‌ای از افکاری پر‌و‌پوچ به ذهنم می‌رسید، چه می‌شود بعد از مرگ پیرمرد سونامی بیاید، چه می‌شود شهر در طوفان با خاک یکسان شود، چه می‌شود به‌ناگهان لرزه‌ای بیفتد، چه می‌شود زلزله‌ای شدید شهر را در موجی از غبار محو کند و به این حرف‌ها که فکر می‌کردم، با دست‌ها جلوی صورتم را گرفتم و زار زدم و زار که می‌زدم در خواب (یا در خیال) شب بود، شاید سه‌صبح بود و گویا من از خانه بیرون زده بودم و به ساحل رفته بودم و در ساحل با پیرمردی روبه‌رو بودم که درازکش سر بر ماسه‌ها گذاشته بود و در آسمان، همان‌جا در کنار دیگر ستاره‌ها، ستاره‌هایی بود که به زمین نزدیک‌نزدیک بود، درخشش خورشیدی بود سیاه، خورشیدی مهیب، سیاه و ساکت و من افتادم کف ساحل و روی ماسه‌ها دراز کشیدم و در ساحل به‌جز من و پیرمرد هیچ‌کس دیگری نبود و همین که غلت زدم و چشم باز کردم، فهمیدم زن‌های روسی و دختر همیشه سرپا و معتاد ترک‌کرده بچه‌بغل کنجکاو نگاهم می‌کنند، شاید از خودشان می‌پرسیدند این یاروی غریبه، این یارو که پشت و کتفش را آفتاب سوزانده چه کسی است و حتی پیرزن هم از زیر سایه سایه‌بانش نگاهم می‌کرد، ثانیه‌هایی کشدار در خواندنش وقفه انداخته بود، شاید از خودش می‌پرسید کیست این جوان در سکوت گریان، جوان سی‌و‌پنج‌ساله‌ای که هیچ نداشت، ولی اراده‌اش را، جسارتش را بازمی‌یافت و می‌دانست که می‌خواهد اندکی بیشتر زندگی کند.