📚 داستاننویسان و دوستداران داستان 📢ماتیکانداستان را به شیفتگان فرهنگِ ایرانزمین معرفی کنید 📢📢محتوای مطالب، نظر نویسندگان آن است و ممکن است با دیدگاه گردانندگان ماتیکانداستان همسو نباشد. ارتباط با مدیر کانال @vahidhosseiniirani
نجساله، زن سرومروگنده به نظر میآمد، مرد هر آن آماده بود تا کورمال کورمال زن را بجورد، یا از کجا که تابستان آخرش بود و از هما
نجساله، زن سرومروگنده به نظر میآمد، مرد هر آن آماده بود تا کورمال کورمال زن را بجورد، یا از کجا که تابستان آخرش بود و از همان نخست، ترس اولیهام که ریخت، مگر میشد از چهره پیرمرد چشم بردارم، عین جمجمهای بود در لفاف لایهای تنک از پوست و بعد یاد گرفتم به جفتشان طوری نگاه کنم که خودشان بو نبرند، درازبهدراز دمر، بازوهام را نقاب چهرهام میکردم، یا روی نیمکت استراحتگاه لب ساحل مینشستم تظاهر میکردم ماسهها را از تنم میتکانم و متوجه شدم زوج پابهسن همیشه با سایهبان کوچکی به ساحل میآیند که زن بلافاصله به داخل سایهاش پا میگذاشت، گهگداری که میدیدمش مایو داشت، اما اغلب اوقات لباس گلوگشاد تابستانهای به تن داشت که در چاقیاش، کمتر از چاقی واقعیاش بهچشم میآمد و پیرزن که زیر چتر ساعتها و ساعتها کتابی کتوکلفت را میخواند، شوهر اسکلتیاش، با ولع از آفتابی به عرق میافتاد که خاطرههایی دور و دراز را به یادم میآورد، خاطره معتادها را، معتادهای نشئه چتکردهای را که ششدانگ سرشان به کار خودشان گرم بود، یعنی به تنها کاری که از پساش برمیآمدند و بعد سرم به سرسام افتاد و از ساحل راه افتادم به طرف استراحتگاه، یک بشقاب غذا و نوشابهای خوردم و سیگاری کشیدم و از پنجره ساحل را دید زدم و برگشتنی هم پیرمرد و پیرزن هنوز آنجا بودند، زن-زیر چتر، مرد-از فرق سر تا نوک پا تنسپرده به آفتاب و بعد، بیخود و بیجهت، یکهو هوای گریه به سرم زد و زدم به آب و دستوپا زدم تا شنا کنم و از ساحل که دور میشدم به آفتاب خیرهخیره نگاه میکردم و عجبا که آفتاب با این هیبت، اینهمه دور از ما آنجا بود و بعد موفق شدم شناکنان به ساحل برگردم (دوبار تا دم غرقشدن رفتم)، همین که رسیدم خودم را انداختم روی حولهام که دیرزمانی همانجا سرجایش بود، تند و سخت نفسنفس میزدم، منتها همچنان چشمم به زوج پابهسن بود و از کجا که همانجا روی ماسهها خوابم برد و بیدار که شدم تازه اول خلوتی ساحل بود، ولی آنها هنوز همانجا بودند، زن-رمان بهدست، زیر سایبان و مرد-با دهان باز، با چشمهایی بسته، ایستاده در فضایی بیسایه، از حالت عجیب جمجمهاش اینطور برمیآمد که به هر دری میزند تا گذار ثانیهثانیهاش را حس کند، تا از دل آن کیفی بیرون بکشد، گیرم که آفتاب بیجانی بود، گیرم که خورشید به موازات خط دریا آنورتر از ساختمانها، آنورتر از تپهها بود، منتها اینها برایش چه اهمیتی داشت و در ادامه، درست در همین لحظه، بیداربیدارشدم و به خورشید چشم دوختم و چشم دوختم و در ناحیه پشتم درد خفیفی را حس میکردم، آفتابسوختگیام آن بعدازظهر فراتر از آنی بود که فکرش را میکردم، بلند که میشدم از آن دو چشم برنمیداشتم، حوله را مثل دماغهای جغرافیایی دور تنم پیچیدم و رفتم و روی یکی از نیمکتهای استراحتگاه نشستم، به تکاندن ماسهها از روی پاهایم تظاهر میکردم و از آنجا، از آن بالا، تصویر آن زوج فرق میکرد و پیش خودم میگفتم که از کجا مرد مردنی نباشد و پیش خودم میگفتم چهبسا زمان آنطور که تا بهحال فکر میکردم، وجود نداشته باشد، همچنان به زمان فکر میکردم، حال آنکه خورشید دور و دورتر میشد و سایههای ساختمانها کش پیدا میکرد و بعد به خانه برگشتم، حمام رفتم و به گرده کبابم نگاه کردم، انگار نه انگار که گرده من بود، گرده آدم دیگری بود که سالها وقت برد تا بشناسمش و بعد تلویزیون را روشن کردم و برنامههایی را تماشا کردم که از سر تا تهاش هیچ سر درنمیآوردم، روی مبل خوابم رفت و فردا هم باز در به همین پاشنه میچرخید، ساحل، درمانگاه، زوج پابهسن و روزمرگیهایی که گاهوبیگاه اشباح موجوداتی دیگر در آنها وقفه میانداخت، مثلا زنی که همیشه سرپا بود، هیچوقت روی ماسهها لم نمیداد، زنی که پیراهن آبی میپوشید، به دریا هم اگر میزد آب از قوزک پایش آن طرفتر نمیآمد و من مثل پیرزن کتاب میخواندم، زن همانطور سرپا، همانجا میایستاد، اما گهگداری بهطرزی عجیب قوز میکرد و بطری نیملیتری پپسی را برمیداشت و همانطور سرپا، سرحال میخوردش، بعد بطری را میگذاشت روی حولهای که اگر قصد نداشت دراز بکشد یا به آب بزند من سر درنمیآوردم برای چه آن را با خودش میآورد و هرازگاهی از زن میترسیدم، هرچند بیشتر به حالش تاسف میخوردم، اتفاقات عجیب دیگری در ساحل به چشم میدیدم که همیشه پیش میآید و همینطور که در کنار ساحل قدم میزدم، بهگمانم معتاد ترککردهای مثل خودم را دیدم که روی کپه ماسهای نشسته بود، به همراهش بچهای بود که روی زانوهایش تعادل خود را حفظ میکرد و یکبار هم بهگمانم چندزن روسی را، سهدختر روس را دیدم، سهتایی با موبایل حرف میزدند و میخندیدند، ولی راستش حواس من فقط پیش زوج پابهسن بود، تا حدی به این دلیل که به دلم افتاده بود پیرمرد هرآن میمیرد و همین که فکرش را میکردم، یا همین که