📚 داستاننویسان و دوستداران داستان 📢ماتیکانداستان را به شیفتگان فرهنگِ ایرانزمین معرفی کنید 📢📢محتوای مطالب، نظر نویسندگان آن است و ممکن است با دیدگاه گردانندگان ماتیکانداستان همسو نباشد. ارتباط با مدیر کانال @vahidhosseiniirani
لمند قرار میگیرد. او سیوپنجسالهای است که قرار است اندکی بیشتر از بقیه عمر کند
لمند قرار میگیرد. او سیوپنجسالهای است که قرار است اندکی بیشتر از بقیه عمر کند. در عین حال، پیرمرد که شبیه به یکی از بازماندگان اردوگاهی تمرکزیافته بهنظر میرسد، بیاعتنا به همهچیز و همهکس در معیت همسر رمانخوانش، خود را به آفتاب واگذار کرده است. پیرمرد در برابر آفتاب است و راوی آفتابسوخته است. به بیان بهتر، پیرمرد سالمند آفتاب را رام کرده است و هیچ نیازی ندارد به سایهبان پناه ببرد. اما معتاد در حال ترک «ساحل» آفتابسوختهای بیش نیست. جوانی، یکی از مضمونهای ثابت آثار بولانیو است. دقیقا بیستساله بود که مکزیک و خانوادهاش را ترک کرد و به شیلی رفت تا به قول خودش «به آلنده کمک کند انقلاب را بسازد»، اما تا میآید به خودش بجنبد پینوشه کار را یکسره کرده است. برای بولانیو که مبتلا به «دیسلکسیا» بود، چنین تجربهای از مرگ هم سختتر بود. دیسلکسیا، عارضهای است که فرد مبتلا را از خواندن نوشته عاجز میکند. بولانیو نمیتوانست در مدرسه با صدای بلند از روی نوشتهها بخواند. این شد که تحصیل را رها میکند و به انقلاب پناه میآورد. برای کسی که با ادبیات سروکار دارد این عارضه و به دنبالش «کودتا» همه نیروهای جهان را علیه نوشتن متحد میکند. بولانیو دلبسته حالتهای بینابینی است.
راوی «شبانههای شیلی» در حالت احتضار بینابینزیستن و مردن برای ما شرح میدهد که پینوشه تقدیر ادبیاش را نابود کرده است. راوی «ساحل» در وضعیت بینابینی «سلامت» و «بیماری» به ما نشان میدهد که رازش همین وقت تلفکردن در ساحل و رو به مرگرفتن است. بولانیو مجبور بود کلمات را ببیند و نمیتوانست با حنجرهاش حروف حکشده بر کاغذ را ادا کند. این ناتوانی برایش به عاملی سبکساز مبدل شد. راوی آثار او با صبوری دیرزمانی نگاه میکند و بعد فریاد میزند. داستان در وقفه دیدن و فریادزدن رخ میدهد. البته منشأ نوشته غالبا فریادی است که راوی میشنود و مابقی به سکوت برگزار میکنند. کم نیستند منتقدانی که معتقدند فریادهای مرموز رمانهای بولانیو، به سیهزار قربانی پینوشه در استادیوم ورزشی سانتیاگو دلالت میکند. جوان بیستساله ١٩٧٣ نتوانست به انقلاب هیچ کمکی کند. فقط در مسیر دردناک ساحلی که نوشت، با زبانی فلجشده فریادهای ساکت و صامت تاریخ را شنید.
ساحل
هروئین را گذاشتم کنار و برگشتم به همان شهر کوچک و افتادم به متادونگرفتن، از درمانگاهی سرپایی میرساندند به دستم و دیگر به چه هوایی صبح به صبح از خواب بیدار میشدم و میماند تلویزیون تماشاکردن و به هر دریزدن تا مگر شب خوابم ببرد، ولی مگر میشد، کجا امانم میداد تا پلک روی پلک بگذارم و استراحتی بکنم و تا طاقتم طاق نشد، برنامه هر روزم همین بود، این شد که از مغازهای در مرکز شهر مایوی سیاهی خریدم و با مایوی سیاه، حوله و مجلهای زدم به ساحل، دور از آب حوله را پهن کردم، دراز کشیدم و یکخرده چیز خواندم، چهکنم، چهکنم میکردم بزنم به آب یا نزنم، به هزارویک دلیل عقل حکم میکرد صلاحم در این است بزنم به آب، هرچند به هزارویک دلیل دیگر عقل حکم میکرد نزنم، مثلا به اینخاطر که بچهها کنار خط ساحلی بازی میکردند، دستآخر صاف همانجا مینشستم وقتکشی میکردم تا برگردم خانه و فردا صبحاش کرم برنزه میخریدم و دوباره میزدم به ساحل و سر ظهر پیاده تا درمانگاه سرپایی گز میکردم و سهمیه متادونام را میگرفتم و برای چهرههای آشنا سر تکان میدادم، همگی رفیق که نه، فقط چهرههایی بودند که در صف متادون میشناختمشان، از اینکه من آنجا با مایو در صف ایستادهام شاخشان درمیآمد، ولی عین خیالم نبود و بعد برمیگشتم ساحل، ایندفعه دلودماغ شنا داشتم و با آنکه از پساش برنمیآمدم، همین که همت کرده بودم مرا بس و فردا روزش پیاده برگشتم ساحل و یادم بود ضدآفتاب بزنم به تنم و خوابم رفت، بیدار که شدم یکخرده سرحال بودم، پشتم نسوخته بود و یکهفته دیگر گذشت- شاید دوهفته، یادم نمیآید- از کجا بدانم، فقط اینکه هر روزش برنزهتر میشدم، هر روزش با احدالناسی همکلام نمیشدم، هر روزش حالم روبراهتر بود، یا اینکه حالم فرق میکرد، با اینکه این هردو، یکی نیست، در فقره من هردوتاش یکی بود و یک روز سروکله پیرزن و پیرمردی در ساحل پیدا شد و مثل روز روشن بود که ایندو یک عمر را کنار هم سر کردهاند، زن- زنی چاق و خپل و آنجا در کنارش، دوروبر هفتادسال، مردی دیلاق، از دیلاق هم یکچیزی آنورتر، اسکلت متحرکی راه میرفت که توجهم را به خودش جلب کرد، معمولا کم پیش میآمد بروم در کار آدمهایی که به ساحل میآمدند و دربدر دنبال دلیلی بودم تا به دیلاقی مرد الصاق کنم و دلیلش جلوی چشمم آمد و هول کردم، واویلا، غلط نکنم مرگ به سراغم آمده، ولی مرد به سراغم نمیآمد، آنها زوج متاهل پابهسنی بودند و بس، مرد هفتادوپنجساله و زن هفتادساله و یا برعکس، مرد هفتادساله و زن هفتادوپ