◀زودتر از آنچه علی فکرش را می‌کند، مأموریت متفقین در ایران پایان می‌یابد و وقت رفتن فرا می‌رسد

◀زودتر از آنچه علی فکرش را می‌کند، مأموریت متفقین در ایران پایان می‌یابد و وقت رفتن فرا می‌رسد. از قراری که باز در متن کتاب قابل استنباط است، افسران انگلیسی قول‌هایی به علی داده‌اند؛ هم در ارتباط با فراهم نمودن شرایط سفرش به انگلیس و هم چاپ دست‌نوشته‌هایش که همینگ به خوبی و درستی نبوغ را در آن خیالپردازی‌های فانتزی‌اش کشف کرده و مطمئن است قابل توجه هستند. [...] بخشی از نوشته‌ها را بعدها خود علی از طریق پُست برای همینگ در انگلستان می‌فرستد [...] در جستجوهای دیگری که بعدها برای تهیه‌ی فیلم مستند زندگی او آغاز نمودیم، تصویری از پاکت نامه‌های علی را مسئولان کتابخانه‌ی «بادلیان آکسفورد» در اختیار همکار فیلم‌سازم «غلام‌رضا نعمت‌پور» قرار دادند که در فیلم از آن استفاده شده است و جالب اینجاست که آدرسی که علی پشت پاکت نوشته، آدرس یک بقالی است در محله‌ای از اهواز.
تلخی ماجرا از آنجا آغاز می‌شود که بعد از خروج متفقین از ایران و دوری همینگ، علی در مورد دیدار دوباره‌ی او و چاپ نوشته‌هایش به مرور ناامید و به شدت افسرده می‌شود. زمان خروج انگلیسی‌ها از ایران سال ۱٣٢٣، و زمان چاپ کتاب ۱٣۴٣ می‌باشد. بنا به گفته‌ی ناشر که در مقدمه‌ی کتاب به آن اشاره شده است، ستوان «همینگ» تا سال ۱٣٢٨ با علی در ارتباط بوده است.

◀آنچه پیداست وی به جرگه‌ی درویشان درمی‌آید و دست‌نوشته‌هایی که بعد از جدایی از همینگ و قطع ارتباطش با او نوشته را در آتش می‌سوزاند و امیدش برای همیشه ناامید می‌شود. در نهایت از بروجرد سر درمی‌آورد که البته چرایی‌اش در منابع تحقیقی قدیمی، مرگ مادر و دفن آن در بروجرد عنوان شده[...]می‌دانیم که بروجرد همواره یکی از شهرهای استقرار درویشان بوده...

◀او برای همیشه هویت واقعی‌اش را پنهان می‌کند و از همه چیز دل می‌بُرد. روزها لحاف کهنه‌ی سوخته‌ای به دوش دارد و در خیابان‌های این شهر پرسه می‌زند و مدام ذکر «یا عباس» به لب دارد. شب‌ها نیز به قبرستان امام‌زاده جعفر پناه می‌برد و آتشی می‌افروزد و در روشنایی‌اش هم مجله می‌خواند و هم فاتحه برای از دست‌رفتگان افرادی که لقمه‌نانی می‌داده‌اندش.
گویا تنها چیزی که هنوز از شور و اشتیاق پیشین‌اش در او هست و جان دارد، ایستادن پشت ویترین کتابفروشی است و البته امانت گرفتن مجلات انگلیسی. او به شدت معتاد است و چند نفری که با او بیشتر ارتباط داشته‌اند، برایش تریاک تهیه می‌کرده‌اند و با پیاله‌ای چای کمک‌حال‌اش می‌شده‌اند. عبدالکریم جربزه‌دار که صاحب کتابفروشی بوده و از قرار در حال حاضر مدیر انتشارات اساطیر می‌باشد و تا کنون توفیق دیدارش را نداشته‌ام، یکی از آن‌هاست. و البته رضا شمس از روزنامه‌فروشان قدیمی بروجرد که نمایندگی مطبوعات کیهان را از همان زمان تا به امروز داشته و او را خوب به یاد می‌آورد.
@matikandastan

◀[رضا شمس] نه تلاشی برای قصه‌بافی می‌کرد و نه رغبتی به پنهان‌کاری داشت. بی‌تعارف و بی‌ریا حرف می‌زد. از علی گفت؛ از تنهایی و سرگردانی‌اش. از وقت‌هایی که خماری به جستجوی آشناها می‌کشانیده‌اش. از اشتیاق‌اش به امانت گرفتن مجلات خارجی و اصرار در تر و تمیز برگرداندن‌شان. از پیشنهاد حقوق ٢ هزار تومانی شهردار وقت به علی برای کار در شهرداری و البته نپذیرفتن‌اش. پاسخ و توضیح «درویش علی» را هنوز به خاطر دارد: «تا به حال خدا رسانده، از این به بعد هم می‌رساند». می‌گوید: «هر کسی نمی‌توانست آن زمان حقوق ماهیانه‌ی ٢ هزار تومانی داشته باشد.»
آری! مردی که به همه چیز دنیا پشت کرده بود، بالاخره در پنجمین روزِ سومینِ ماهِ سومین فصلِ سومین سالِ دهه‌ی چهل (۵ آذرماه ۱٣۴٣) در همان گورستان، (امام‌زاده جعفر) کنار آتشی خاموش برای همیشه به خواب می‌رود.
@matikandastan