📚 داستاننویسان و دوستداران داستان 📢ماتیکانداستان را به شیفتگان فرهنگِ ایرانزمین معرفی کنید 📢📢محتوای مطالب، نظر نویسندگان آن است و ممکن است با دیدگاه گردانندگان ماتیکانداستان همسو نباشد. ارتباط با مدیر کانال @vahidhosseiniirani
به نویسنده جوان. با خویشتن نشستن. احمد بیگدلی
https://telegram.me/angomanedastan
نامه به نویسنده جوان
با خویشتن نشستن
احمد بیگدلی
خیز برداشتهای عزیز من تا در جهان داستانی، بالاتر از ماهها و سالها پیش بنشینی. سروگردنی بلندتر، متین، موقرتر از آنکه نادیدهات بگیرند. درست مثل من. منِ نیمقرن پیش، بسا پیشتر.
پس بگذار از اینجا شروع کنم، از جایی که اکنون پنجاهوهشت سال از آن فاصله گرفتهام. درستتر این است که پنجاهوهفت هشتسال بر من گذشته است. من دیگر به تو نمیرسم اما تو به من خواهی رسید، نوعی دریغ و تاسف در این میانه، از این رسیدن و نرسیدن است که تا کتابی به دستم میرسد، اول میروم سراغ سرشناسهاش. باید خاطرجمع باشم نویسندهی «کافکا در کرانه» یا «تیلهی آبی»، از من بزرگتر است. باید باور کنم که هنوز وقت دارم. نویسندهی «تیلهی آبی» را میشناسم. باهم در تهران همدرس بودیم، در آن چندسال اول انقلاب. اما این موراکامی، نه. غبطه نمیخورم. این را یادت باشد، غبطه، پوشش نازک حسادت است. حسادت هم سرآغاز خودشیفتگی. نه، غبطه نمیخورم. تاسفم از روزهایی است که نمیبایست اینطور هدر میرفتند. دلم نمیخواهد خواندن کتاب را از سرشناسه شروع کنی. یا وقتی به من رسیدی تاسف روزهای گذشته را بخوری.
من از جای خوبی شروع کردم. پدرم روزنامهخوان قهاری بود. دستهای سنگینی داشت ولی مانعِ خواندنم نمیشد تا وقتی از مدرسه نامه میآمد و دست سنگینش بالا میرفت.
دیگر نمیشد خواند. همین خواندنِ بد مرا عقب انداخت. کتابهای عامهپسندِ آن روزگار، تنها برای اینکه به خواندن عادت کنیم مناسب بودند اما برای آنکه از هنر ادبیات سرشار شوی، نوعی وقتتلفکردن بهحساب میآمدند. باید به پانزده شانزدهسالگی میرسیدم تا دریابم پیشنهاد دبیر ادبیاتمان برای خواندنِ «آینه»ی محمد حجازی هم کمکی به حالم نمیکند. در آن شهر کوچک کارگری نه «سه تفنگدار» پیدا میشد، نه «کنتِمونتکریستو» و نه بزرگ علوی. آنچه فراوان پیدا میشد کتابهای پلیسی بود. گرهافکنی و گرهگشایی را از همینها یاد گرفتم. این است که سفارش میکنم: کتابِ خوب بخوان. کتاب خوب را خوب بخوان. من که در راه دبستان برای بچههای محلهمان داستان میبافتم، وقتی به این حقیقتِ خوب خواندن دست پیدا کردم که از بیستوچهارسالگی گذشته بودم. یکسال بعد اولین داستانم در سال ۱۳۴۷ در مجلهی فردوسی چاپ شد اما اولین خطا، مهلت نداد تا به راه خودم بروم. با خواندن «مادر» ماکسیم گورکی و «برگردیم گل نسرین بچینیم» ژان لافیت، ناخواسته توی جادهی خاکی افتادم. نمیدانستم سیاسی بودن با معترض بودن فرق میکند. اینجاست که اگر جوانیِ تو را داشتم باکم نبود، یکی دو قدم برمیگشتم و راه رفته را اصلاح میکردم. باید چراغ راهی پیدا میکردم، یا چراغبهدستی که یاورم میشد. تاریخ را ورق بزن، یک کلاس داستاننویسی در آن روزگار پیدا نمیکنی. اگر کافه نادری بود، شرم شهرستانی بودن مرا پس میراند. حالا نشستهای پای رایانه که برای آن روزها، کابوس هولانگیزی بهشمار میآمد. مگر خواندن داستان «گوهر شبچراغ» هزارویکشب تسکینمان میداد.
بازی روزگار مرا بر آن داشت تا تئاتر بخوانم. اما با یک دستِ جوان، دست بیتجربه که نمیشود دوتا هندوانه برداشت. این هم وصیتی است که به تجربه واگویه میکنم. میشود نمایشنامه هم نوشت اما باید یکی را به سامان برسانی تا نقطهی آغازی شود برای حرکت بعد.
بارها بهخودم گفتهام: اگر بدون نوشتن میتوانی زندگی کنی، بهتر آن است که قلم را زمین بگذاری. نشد. نتوانستم. این سفارش از من نیست. نمیدانم کجا خواندهام. اما بههرحال با تو در میان میگذارمش بهعنوان وصیت. چه میشود که نمیتوانم قلم را زمین بگذارم؟ عادتِ خواندنم است و شور نوشتنم. وقتی باد در داستان «زیباترین مغروق جهان» مارکز به زیر تختخوابها پناه میبرد، مانند اسکلتهای بلورآجین تنم شروع به لرزیدن میکند و آن عشق افلاکی که با من بزرگ شده است، مرا مینشاند پای رمانِ «پرندهی خارزار»، اثر کالین مککالو که مطابق سرشناسه، در سال ۱۹۳۷ بهدنیا آمده و از من پیرتر است.
اینجاست که میبینم «عشق» با من کاری کرده است کارستان. به عادتهای نوشتنم که نگاه میکنم و به این عشق، میخواهم بگویم «عادتهای نوشتن» را برای خودت نگهدار؛ به موسیقی دلخواهت گوش بده، بیستتا مداد تراشیده یا نه، چهارپنج خودکار یا رواننویس دم دستت بگذار. کاغذی را انتخاب کن که با تو بیپرده حرف بزند و گوشهای از آنِ خودت. ما رسولانایم، پیامبران نیکیها، شاعران خودپیشه و احیاگر مسیح.
این فاصله را گذاشتم تا دست از نصیحت کردن برداشته باشم. اکنون کمی از تجربهی سیوهفت هشتساله بگویم: