خیلی به الهام و کشف و شهود معتقد نیستم، بیشتر معتقد به تجربه هستم. البته آن را هم نفی نمی‌کنم

خیلی به الهام و کشف و شهود معتقد نیستم، بیشتر معتقد به تجربه هستم. البته آن را هم نفی نمی‌کنم. لحظاتی است که آدم بدون این‌که خودش منتظر باشد، به‌خصوص در حین نوشتن، یک‌مرتبه انگار حالتی الهام‌گونه یا اشراق‌گونه به او دست می‌دهد که به نوشتن و پرداختن داستان کمک می‌کند. منتها دلم می‌خواهد بگویم که آن همه نتیجه ناشناخته آن تجربیات درونی خود انسان است که گاهی به آن کیفیت نمود می‌کند. من حالا خلاقیت را برای کسی که می‌نویسد نتیجه دو نکته می‌دانم. یکی «جنّم» که اخیرا بیشتر به آن معتقد شد‌ه‌ام. روزگاری عقیده داشتم که فقط کار، کار و کار نویسنده را می‌سازد. امروز به اینجا رسیده‌ام که انگار «جنّمی» هم باید باشد-یک حالت خاص، حالتی که شاید تعریفش مشکل باشد یا غیرممکن، حالا اگر «جنّم» بود و کار هم بود، آن‌وقت چیزی از آن سر برمی‌کشد به نام خلاقیت. کسانی هستند که خیلی کار می‌کنند اما آن «جنّم» را ندارند. این است که وقتی کارشان را نگاه می‌کنید، می‌بینید آن زندگی، آن حسی را که باید داشته باشد ندارد. کار پرداخته است، قشنگ است، از نظر نثر خوب است، سالم است، حتی از نظر توصیف و از نظر مفهوم و معنی خوب است، حوادث را خوب کنار هم چیده، در تلفیق و ترکیب حوادث موفق است، حتی از نظر آغاز و پایان هم خوب است، هیچ ایرادی هم نمی‌شود به آن گرفت، فقط می‌شود گفت که «هیچ حسی به من منتقل نکرده!»
* تكه‌اي از «حكايت حال»، گفت‌و‌گوي ليلي‌گلستان با احمد محمود @dastanirani